لذت متن

ذهنم مانند لباس ژنده ی روی بند در باد سرد, بالا و پایین میرود.

 

  

کتاب «مرگ نور» اولین اثری است که من از این نویسنده خواندم. همیشه منتظر بودم یکی از دوستان این کتاب رو بهم هدیه بده ولی قسمت نشد و بالاخره خودم امسال از نمایشگاه خریدم و بعد از دو هفته بالاخره موفق شدم مطالعه اش کنم.  ویتامین مطالعات داستانیم به شدت کم شده وخوشحالم با وجود یه عالمه تنش کاری تونستم یه کتاب 237 صفحه ای بخونم. خسته نباشم واقعا. خودم هم باورم نمیشد یه روزی اونقدر کار سرم بریزن که وقت نکنم روسری ام رو روی سرم صاف کنم. گاهی وقتها مطالعه ی یه همچین کتابهایی از نون شب هم برای من واجب تره. شاید چون داستان بر اساس یک واقعیت نوشته شده تاثیرش زیاد بوده. حداقلش اینه که به خدا و عالم و آدم و بنده خدا گیر نمیدم و می فهمم گاهی باید خفه مرگ بگیرم تا یه نوری ته دلم بتابد. به هر حال ما آدمها مجبوریم وقتی کم میاریم اینجوری خودمون رو دلداری بدیم دیگه. راهی جز این مگه هست؟

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۰۷/۰۲ساعت 19:44  توسط لیلی   |