لذت متن

ذهنم مانند لباس ژنده ی روی بند در باد سرد, بالا و پایین میرود.

 

 

اودوكيموس تسولاكيديس ٬ متولد 1963 تسالونيكي يونان و مدير هنري گروه Theatre of Changes (ToC)  است. تحصيلات آكادميك خود را در دانشگاه رم با رشته داروسازي آغاز كرد و بعدها تحصيلاتش را در نيويورك در رشته ي نمايش ادامه داد. نمايشنامه "آتن- مسكو / هيچي" وي تنها به زبانهاي فارسي و تركي استانبولي ترجمه شده است.  اين نمايشنامه توسط سكينه عرب نژاد در ايران ترجمه شده و توسط كتايون فيزمرندي در تهران بر روي صحنه رفته است. در تركيه هم اين نمايشنامه توسط كمال بشر ترجمه شده است و در زوريخ به كارگرداني آنا سيكسلي به روي صحنه ي نمايش رفته است. لازم به ذكر است كه هر دو نمايش مستقيم از زبان يوناني به زبان مقصد ترجمه شده اند. كتاب شامل اين دو نمايش است و انتشارات افراز آن را به چاپ رسانده است. احساس مي كنم نمايشنامه هاي اودوكيموس از لحاظ روايت داستاني به نمايشنامه هاي چخوف  شباهت دارد اما كشش خاصي دارد كه من اصلا در نمايش هاي چخوف اين كشش را نديدم. شايد چون هميشه به نمايشنامه هاي چخوف تخصصي نگاه كرده ام و بيشتر به صورت مبحث درسي خواندم براي همين كشش روايتي اش را دوست نداشتم و يا شايد به اين دليل كه كلا از پيچيدگي هاي روايي ادبيات روسي زياد خوشم نمياد. البته اين نظري شخصي است اميدوارم لنگه دمپايي به دست  برام كامنت نذاريد...  براي مطالعه ي بيشتر راجع به كتاب به ادامه مطلب برويد.

پ.ن 1: شخصا نمايشنامه "هيچي" رو خيلي بيشتر دوست داشتم . روند نمايش خيلي جالبه... خوشم اومد. برام تازگي داشت قبلا نمايشنامه ي اينطوري نخونده بودم كه بازيگري وجود نداشته باشه و روند نمايش انسانها را مجبور به اعتراف و بازي كند.

پ.ن2: زدم تو خط مطالعه  "سه گانه ي ياشار كمال" ... فعلا كتاب اول رو دارم مي خوانم بنام: بنگر فرات خون است

پ.ن 3: من رويايي دارم از جنس بيداري !! به خدا ...

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۱/۰۵/۳۰ساعت 11:26  توسط لیلی   | 

 

 

در تصوف يهودي مي گويند بايد خدا را تكان داد تا بيايد.

توي اين مدت پراكنده كتاب خوندم. كلا مثل آدم كوكي ها شدم ... مني كه اونهمه كتاب مي خوندم الان مطالعه ام اونقدر كم شده كه يه كتاب كوچولو مي گيرم دستم تا يكي دو هفته كتاب رو همينجوري با خودم اينور اونورمي برم شايد مثلا توي محل كار تاكسي يا بالاخره يه جايي وقت بشه و بتونم بخونمش؛ ولي اصلا نميشه و آخر شب همونجوري يه وري مي افتم روي صفحاتش و خوابم مي بره تا صبح. بعد مدت ها زحمت كشيدم و يه كتاب 154 صفحه اي از ياسمينا رضا خوندم. قبلا از اين نمايشنامه نويس «خداي كشتار» رو مطالعه كرده بودم و اين بار اولين رمان اين نويسنده ي فرانسوي را خواندم. و دست آخر به اين نتيجه رسيدم كه نمايشنامه هاي ياسمينا رضا خيلي دلچسب تر از رمان اوست. رمانش هم حالت حديث نفس و تك گويي يك كاراكتر دراماتيك را داشت. نام فرانسوي كتاب Une Desolation است و تا جايي كه سواد فرانسوي من قد ميده عين اين عبارت در زبان انگليسي هم موجود است ٬حالا من موندم چرا مترجم عزيز آقاي داود دهقان عبارت به اين سادگي را دور سرشان چرخاندند و «حرمان» ترجمه كردند؟ البته متن داستان بسيار خوب ترجمه شده ولي اگر مثلا يك فردي توي قفسه ي كتاب فروشي بچرخه و از قبل هيچ شناختي از ياسمينا رضا نداشته باشه محال است كه نام اين كتاب كوچولو خواننده را به سمت خود دعوت كند. و اگر بخواهيم خيلي كلاسيك طبق ديدگاه هاي Horace به داستان نگاه كنيم٬ Form  و Content با هم در تعامل نيستند. يعني منظورم اين است كه شكل ادبي قوي با اين مفهوم مدرن اصلا هماهنگ نيست و من نمي فهمم چرا بايد موضوع تنهايي اينقدر لحن ادبي به خودش بگيره. تك گويي ذهني شما آيا قالبي ادبي داره مثلا وقتي همسرتان غر مي زند؟ وقتي دوست دختر يا پسرتان به شما خيانت مي كند؟ وقتي رضايت جنسي نداريد؟ وقتي با خدا و كل بشر دست به يقه شديد؟ من در اين پست خيلي كوتاه در مورد كتاب يه توضيحاتي ميدهم و بعد جملاتي را از داخل متن منعكس مي كنم كه به نظرم حداقل براي خود من جاي تامل داشت.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۱۰/۰۳ساعت 11:25  توسط لیلی   | 

 

 

برای این کتاب دو مدل نقد نوشته بودم. یک نقد جامعه شناختی که در اینجا می توانید مطالعه کنید و یک نقد روانشناسی که اخیرا در سایت چوک منتشر شد. بسیاری از دوستان میگن چرا نقد نوشتنی اینقدر تخصصی می نویسی؟ و من فقط یه جواب میدم: همین که ۱۰ نفر بفهمن من چی میگم برای من کافیه... من خوشم نمیاد ارزش یک اثر ادبی رو فقط در یه review خلاصه کنم و ادبیات عامه برای من مفهومی نداره... انگار مثلا چند درصد از مردم ایران اهل مطالعات ادبی هستند که حالا بخواهیم دسته بندی شون هم بکنیم. اگر منظور از ادبیات عامه ادبیاتی است که همه ی مردم عادی متوجه می شوند پس لطفا کسی نقدهای منو نخونه و از خودش هم دم به ساعت بیانیه صادر نکنه. اثری مثل زن درریگ روان رو هیچ وقت یه عامه خون نمی تونه فراتر از ۱۰ صفحه اش رو مطالعه کنه چون وسط راه حوصله اش سر میره.  

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۰/۰۹/۰۶ساعت 11:24  توسط لیلی   | 

 

تقریبا یک ماهی میشه یه دوستی از دانشگاه بنگال میاد و مقالات انگلیسی منو که توی پیوندهای روزانه گذاشتم می خونه و از طریق ایمیل نظر میده . ظاهرا مقاله ی من راجع به دکتر فاستوس بسیار مورد پسند واقع شده است. به هر حال از من خواست اگر مقالات انگلیسی دیگه ای هم نوشته ام آپ کنم. منم دیدم حالا که دیگه دانشگاهم تموم شده بد نیست یه سری نوشته هامو در اختیار دوستام قرار بدم. البته مطالب انگلیسی من قبلا در وبلاگ دیگه ای آپ میشد و فقط دوستای خوبم سعید موسوی و عباس مولانایی مطالبم رو خوندن... اما شاید از این به بعد یه سری نقدهای انگلیسی ام رو هم بنویسم. بمیره این اینترنت ایران ... فکر کنید همه عکسای جین استن و کتاباش فیلتر بود لامصب ؛ دست آخر این یه دونه رو پیدا کردم. اگه یه عکس بهتر پیدا کردید بهم ادرس بدید.

پ.ن 1 : لینک دانلود مقاله انگلیسی خودم درباره "شیوه روایی FID در داستان «اما» اثر جین آستن"

پ.ن 2: دارم کتاب "زن در ریگ روان" اثر کوبو ابه رو می خونم.

پ.ن 3: امروز دو سه تا عکس سروش رو توی فیس بوک آپ کردم که یکیش رو می تونید اینجا هم ببینید. فقط قابل توجه دوستانی که اولین باره به وبلاگم اومدن و عکس رو می بینند... عزیزان من مادر سروش نیستم ... خاله اش میشم . کشتید منو توی عکس قبلی از بس نوشتید چه پسر نازی داری خدا واست نگه داره

 پ.ن ۴: تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری/ تو هم از بس منو میخوای یه جورایی خود آزاری

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۰۷/۰۹ساعت 11:9  توسط لیلی   | 

 

  

یاسمینا رضا (متولد ۱ مه ۱۹۵۹ در پاریس) نمایشنامه‌نویس، بازیگر، رمان‌نویس و فیلم‌نامه‌نویس فرانسوی است. او از پدری ایرانی و مادری اهل مجارستان متولد شده است. خدای کشتار نمایشنامه ای است که در سال 2007 میلادی نوشته شد و امروزه در بسیاری از کشورهای جهان به روی صحنه رفته است تا جایی که کارگردان مشهور سینما «رومن پولانسکی» هم فیلمی ساخته است. اولين چيزی كه در اين اثر جلب توجه می‌كند، عنوان آن است. اگر در تراژدی‌های يونان باستان و نمايشنامه‌های كلاسيك دوره شكسپير، نام قهرمان اثر بر تارك نمايشنامه‌ جای می گرفت، اينجا هم عنوان خدای كشتار به شخصيتی اشاره دارد كه در متن اثر در درباره  آن بحث می‌شود؛ شخصيتی كه به تعداد آدم‌های روی زمين قابليت تكثير دارد و هر كس می‌تواند خود را به جای آن بگذارد.  نمايشنامه خدای كشتار، گفتگو و بحث دو زوج است كه پس از دعوای پسرانشان دور هم جمع‌ شده‌اند تا نقطه پايانی بر ماجرا بگذارند. اما در ادامه گفتگوی آنها به مشاجرات و درگيری‌های كلامی بزرگ‌تری ختم می شود و اوضاع و موقعيت، شرايط بدتری پيدا می‌كند. «خدای کشتار» در بستر یک خانه و در مورد والدین شکل می‌گیرد اما نگاه تلخ رضا به اجتماع با درونمایه‌‌ای ابزورد مخاطب را به چالش‌های رفتاری و گفتاری شخصیت‌های اجتماعی و نحوه روابط آدم‌ها در کوچک‌ترین نهاد مدنی (خانواده) می‌کشاند. او همواره با انتخاب یک داستان ساده و سطحی، مفاهیمی را عیان می‌سازد که اتفاقا از عمق و غنای زیادی برخوردار هستند و در لابه‌لای همین اتفاقات ساده و پیش‌پا افتاده، معضلاتی اجتماعی را مطرح کرده و به نقد آن می‌پردازد. نمایشنامه دارای چاشنی طنز است اما نگاه تلخ رضا به اجتماع با درونمایه‌‌ای ابزورد مخاطب را به چالش‌های رفتاری و گفتاری شخصیت‌های اجتماعی و نحوه روابط آدم‌ها در کوچک‌ترین نهاد مدنی (خانواده) می‌کشاند. در نمایشنامه‌های رضا، شخصیت‌های نمایش نمی‌توانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند و همواره از این مسئله رنج می‌برند. در واقع نمایش به نوعی نقد قدرت در جوامع مدرن است. «خدای کشتار» استعاره‌ای از انسان‌های قدرتمند دوران معاصر است که برای رسیدن به خواسته‌هایشان از هیچ‌چیز نمی‌گذرند و در عین حال نقاب روشنفکری بر صورت دارند. شخصیت ها از همان ابتدای نمایش مشخص می کنند که دارند برای هم نقش بازی می کنند. 4 شخصيت نمايش خدای كشتار، آدم‌های بسيار عادی هستند كه پيرامون ما زندگی مي‌كنند و هر كس ممكن است در موقعيت آنان قرار بگيرد. این نمایشنامه در سال 1387به کارگردانی علیرضا کوشک جلالی با بازیگری کاظم هژیر نژاد (در نقش میشل)، الهام پاوه نژاد (ورونیک)، بهاره رهنما (آنت) و بهنام تشکر (آلن) به روی صحنه رفت و از سوی بسیاری از مخاطبان و منتقدان مورد توجه قرار گرفت. من این کتاب رو با ترجمه ساناز فلاح فرد  انتشارات نیلاخوندم. مترجم همسن خودمه و تحسینش میکنم چون ترجمه ی واقعا روان و قابل قبولی ارائه داده است.

هینت نوشت: در این نمایشنامه یه دیالوگ توجه منو بیشتر جلب کرد ؛ وقتی می خوندم این شکلی شدم...   البته به نظرم تا حد زیادی درسته ولی روشنفکری یک زن چه ربطی داره به هورمون؟ به نظرم نباید مسئله  پیچیده و درهم برهم هورمون های  ما زنها دست آویزی باشه برای آقایون تا هر چیز بی ربطی رو به هم ربط بدن و بیانیه صادر کنن.  تا جایی که من آقایون رو می شناسم ممکنه در مقابل زنهای روشنفکر بالاجبار خودشون رو خنثی یا بیزار نشون بدن ولی ته ته دلشون همه شون شیفته ی  چنین زنهایی هستن... آلن فکر کنم زدی جاده خاکی !!! این نکته ظریفی بود که خوشم اومد یاسمینا رضا در این نمایشنامه به طور غیرمستقیم بهش اشاره کرده.

آلن: هر دوتون جزو یه دار و دسته این، زنای سلطه گر، منجی مسلک... اما همه ی زنا این جوری نیستن. زنا اینو دوست ندارن، چیزی که زنا دوست دارن، شهوت، دیوونگی و هورمونه. از زنایی که روشنفکری شونو به رخ می کشن، از اونایی که ادعا می کنن نگهبان دنیان، از این جور زنا همه بیزارن، همه... حتی همین میشل، شوهر بیچاره ی شما.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۶/۱۶ساعت 14:10  توسط لیلی   | 

 

 

چند وقت پيش يكي از دوستان نمايشنامه اي نوشته بودند و از من خواستند آن را مطالعه كنم و نظرم را راجع به آن بگويم... حالا بماند كه من كلي از دوستم بنده ي خدا ايراد گرفتم ... و دست اخر تصميم گرفتم تعداد زيادي از كتابهاي نمايشنامه ام و تعداد زيادتري كتاب شيوه هاي نمايشنامه نويسي در اختيارش بگذارم. وقتي اين كتاب رو باز كردم تا بررسي كنم لابلاي صفحاتش چيزي جا نمونده باشه چشمم خورد به چيزي كه اول كتابم نوشته بودم... امروز يك روز باراني بود—بهار82 . هر چي فكر كردم يادم نيومد كدوم روز بود؟ اصلا براي چي اينو اول كتاب به اين كوچولويي نوشته بودم؟ تا اينكه امروز يادم اومد كدوم روز بود... همون روز كه از كلاس فرانسه برمي گشتم و كلاهم به كاپشنم وصل نبود ... توي خيابون وصال نبش طالقاني حس كردم كل وجودم داره خيس ميشه . دوستايي كه منو مي شناسند مي دونند من چقدر از لباس خيس توي تنم متنفرم... يعني حاضرم بميرم ولي وسط خيابون توي چاله ي آب نروم تا جوراب و پاچه ي شلوارم خيس بشه... مي ميرم از اين حس چندشي. خلاصه اينكه براي پناه گرفتن ظاهرا اونروز پيچيده بودم توي يه كتابفروشي همون حوالي و تا بند اومدن بارون خودمو اونجا سرگرم كرده بودم  و نتيجه ي اونروز اين شد كه من با آريل دورفمان (ادامه مطلب)  آشنا شدم.

پ.ن 1: در چند وبلاگ خواندم كه دوستان «مارك آنتوني» را به خاطر جدايي از زنش كلي سرزنش كرده بودند و صفت بي عرضه بهش داده بودند... من كه دوستش دارم و به نظرم فوق العاده صداي جذاب و متفاوتي داره اينقد ازش بد نگيد ديگه به من برميخوره مثلا خير سرم كلي با آهنگهاش خاطره دارم

پ.ن 2:  يعني من تو كف انگيزه ي روزه گرفتن ِ همسايه ي واحد روبرويي موندم... ساعت 3:45 صبح بيدار ميشه قرمه سبزي بار ميذاره... اُه ماي گاد

پ.ن 3: اين مسخره بازيا يعني چي؟ ساعت 12 شب تو محله ي ما آنتن موبايل مي پرونن و درست همون ساعت من دو زاريم مي افته تولد دوستم بوده و يادم رفته بهش تبريك بگم

پ.ن 4: دانلود مجموعه شعر "شورش عليه بي بي ام بود" دوست خوبم آقاي علي فتحي مقدم

بعدا نوشت:  از تایید کامنتهای بدون آدرس معذورم... لطفا ادب رو رعایت کنید.

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۰/۰۵/۲۸ساعت 20:20  توسط لیلی   | 

 

 

 

یک نمایش سه پرده‏ای درباره جنگ و پیامدهاش. یک پیک که در هر سه پرده حامل خبرهای خوبی از جنگ نیست! پرده اول یک مادر و پسر، پرده دوم یک دختر و پدر و پرده سوم یک زن و شوهر.نویسنده را در پستهای قبل معرفی کرده ام. این نمایشنامه از سری نمایشنامه‏های دور تا دور دنیا زیر نظر تینوش نظم‏جو، شماره‏ی 8، چاپ نشر نی می باشد. به نظرم نسبت به سایر نمایشنامه هایی که از ویسنی یک خوانده بودم بسیار ضعیف تر بود. بخش های زیبایی از دیالوگهای نمایش در ادامه مطلب آمده است.

دوست نوشت: یادته بيچاره گل فروشه چه زوري ميزد اون كاكتوس تيغ تيغي رو هي با سنگهاي آبي قرمز خوشگلش كنه تا من خوشم بياد. يادم نميره هيچ وقت كاكتوس رو آوردم گذاشتم تو اتاقم صاف كنار تخت خوابم روي كافي تيبل ... ظرف دو روز كاكتوست شته زد و صبح از خواب بيدار شدم ديدم تمام صورتم كهير زده ... آي كفرم در اومده بود آي قاطي كرده بودم از دستت... حالا اگه گفتي اگه گفتي اين نمايشنامه منو ياد كدوم رمان سر كلاس استاد خوش رفتار انداخت؟ نشان سرخ دليري؟  شايد واسه همين يهويي دلم خواست اين نمايشنامه رو درست همين امروز بخونم... از دست شوخي هاي كاكتوسيت ديوونه... تولدت مبارك. 

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۵/۰۶ساعت 16:59  توسط لیلی   | 

 

 

ماتئي ويسني يك مردي است که ميان دو فرهنگ زندگي مي كند، ميان دو احساس، مردي كه ريشه هايش در روماني است و بال هايش در فرانسه. ماتئي ويسني يك مردي كه در سال 1956 در روماني به دنيا آمد و تاريخ و فلسفه خواند، شعر سرود و نمايشنامه نوشت و در 31سالگي به خاطر توقيف نمايشنامه هايش توسط رژيم كمونيستي روماني مجبور شد تا ريشه هايش را رها كند و بال درآورد و به سوي سرزميني ديگر پرواز كند. تا امروز او را به عنوان نمايشنامه نويس، شاعر و روزنامه نگار فرانسوي رومانيايي تبار بشناسند. ويسني يك در سال 1972 نخستين كتاب شعر خود را چاپ كرد و سپس به نمايشنامه نويسي روي آورد كه به خاطر همان هم مجبور شد تا در سال 1987 به عنوان يك پناهنده سياسي راهي فرانسه و از سال 1993، تبعه اين كشور شود. او اكنون در پاريس زندگي مي كند و به عنوان خبرنگار راديو فرانسه مشغول به كار است. تينوش نظم جو، كارگردان، نويسنده و بازيگر متولد 1353 اين نمايشنامه را ترجمه كرده و آن را براي اولين بار در جشنواره فجر 1384 توسط گروه اتوپيا كارگرداني كرد كه با بازيگري مهشاد مخبري و فريبا كامران اجرا شد.

نمايشنامه "پيكر زن همچون ميدان نبرد در جنگ بوسني" داستان زني به نام «دورا» است كه در جريان جنگ بوسني بر اثر تجاوز پنج مرد باردار شده است. صحنه اول نمايش هنگامي آغاز مي شود كه «كيت»، پزشك روانشناس، يادداشت هاي روزانه دورا را مطالعه مي كند و چنين گزارش مي دهد: «سوژه دچار روان رنجوري ضربه يي شده و دليل اين روان رنجوري ضربه يي تجاوزيست كه حدودا دو هفته پيش سوژه با آن مواجه شد» (ص 25). دورا در يادداشت هايش معتقد است كه در جنگ  «جنگجو ي بالكان به زن دشمن نژادي اش تجاوز مي كند تا به اين ترتيب تير خلاص را به دشمن نژادي اش بزند. آلت زن دشمن برايش يك ميدان نبرد مي شود... جنگجو ديگر خود را در معرض فشنگ و خمپاره و تانك قرار نمي دهد. فقط خود را در معرض فريادهاي زنان قرار مي دهد. اما اين فرياد عزم او را براي خدمت به وطنش بيشتر مي كند و با اراده ي قوي تري هدفش را نشانه مي گيرد» (ص 30-31) . «مبارزين از روي شهوت افسار گسيخته يا عقده ي جنسي تجاوز نمي كنند. تجاوز نوعي استراتژي ارتشي براي تضعيف روحيه دشمن است» (ص 32). در واقع نمايش نامه نويس قصد دارد مقوله تجاوز را از ديدگاههاي مختلف مد نظر قرار دهد... تجاوز به وطن منجر به تجاوز به حريم جنسي و در نهايت تجاوز به افكار و تحليل قواي روحي و رواني مي شود. يادداشت هاي دورا و ديالوگهاي پاياني در صحنه هاي آخر نمايش همه به مفهوم بيگانگي فرهنگي و بي سرزميني و دردهاي آن مي پردازد. بر خلاف نفرت دورا از جنيني كه حاصل تجاوز در جريان جنگ بوده، كيت قصد دارد جنين را نجات دهد و مي گويد: « تو شكمت يه جسدگاهه، دورا. وقتي به شكمت فكر مي كنم يك جسدگاه مي بينم پر از جسد خشك شده يا پف كرده يا گنديده... حالا توي اين جسدگاه يكي داره تكون مي خوره... يه موجود زنده... ميون تموم اين مرده ها يه موجود زنده ست... تنها چيزي كه مي خواد اينه كه از اين تو بيرون بكشنش... محاله بذارم بكشيش، دورا. من اومدم كشورت تا ياد بگيرم جسدگاهها رو باز كنم. هر باري كه يه جسدگاه رو باز مي كردم، با اين اميد احمقانه اين كار رو مي كردم كه توش يه بازمانده پيدا كنم... اين بچه يه بازمانده ست. بايد نجاتش داد، بايد از اين تو كشيدش بيرون... همين.. به همين سادگي... بايد از اين جسدگاه كشيدش بيرون... » (ص 103). اين نمايشنامه را دوست مهربانم سینا کمال آبادی به من هديه دادند و بخشي را كه در ادامه مطلب آمده براي من خواندند واز من خواستند بعدا اين قسمت را دقيق تر بخوانم... من بارها و بارها از توصيف دورا راجع به سرزمينش به درد آمدم... خيلي دلم ميخواد با دقت بخونيد و ببينيد اين نمايشنامه در عين حال كه پيچيدگي خاصي ندارد اما صحنه هاي مختلف آن در عين سادگي بسيار تامل برانگيزند... در هر صحنه مفاهيم به گوش مخاطب كوبيده ميشه و من احساس مي كنم اين نمايشنامه بيشتر از جنبه معنايي قويتر است. اما در پايان نمايش سوالهايي به ذهنم آمد كه هنوز بي پاسخ مانده:

  •  چرا ادبيات همواره سقط جنين را طرد كرده و با اين مفهوم به مبارزه بر خواسته؟ آيا واقعا بايد جنيني را كه حاصل تجاوز جنگي است و پدرش نامعلوم است و مادرش از وجود آن در رحم خود متنفر است و رنج مي كشد به دنيا بيايد؟ چرا نويسندگان همه سعي دارند تولد را سفيد و مرگ جنين ناخواسته را سياه نشان دهند؟ چرا بايد در ادبيات به تحسين بچه اي كه حاصل لذت جنسي نبوده بپردازيم؟ چرا همه نويسندگان اصرار دارند به زور از عمق يك مفهوم زشت در ته لجنزار يك مفهوم عميق متافيزيكي بيرون بكشند؟ اصلا چرا يك نمايش نامه نويس مرد بايد در مورد دردهاي يك زن و تاثيرات رواني تجاوز بنويسد در حاليكه خود زنان از بيان آن عاجزند؟

پ.ن 1: قول بديد... قول بديد اگر سليقه مرا در ادبيات مي پسنديد اين نمايشنامه را بخوانيد... قول مردونه يا زنونه؟ باشه؟

پ.ن ۲: این مقاله خودم را از سایت جن و پری  و این مقاله را از سایت جایزه ادبی ایران دنبال کنید.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۰/۰۴/۱۳ساعت 11:32  توسط لیلی   | 


خوب اومدم يه طرحي رو مطرح كنم كه از پارسال دوست داشتم دنبال كنم ولي چون آپلود بلد نبودم بي خيالش شدم... البته من در وبلاگ دوستان ديگه هم درخواست كرده بودم كه بياييد كتاب گويا اجرا كنيم اما يا استقبال نشد يا دوستان تنبلي كردن يا نميدونم همه گفتن وبلاگ خودت بيشتر به ادبيات ربط داره ... حالا خودم ميخوام اين طرح رو هر از گاهي در وبلاگم اجرا كنم . هر كي دوست داره دستش بالا !!!  من سابقه اين كار رو داشتم چون در دانشگاه يه خانم نابينايي همكلاسمون بود و هر دفعه يكي از دوستان كتابهاي درسي رو روي كاست براي اين دوستمون اجرا ميكرد و اينجوري كمكش مي كرديم توي درسها و يا معلم كه بودم بخش وسيعي از امتحانات شنيداري رو من و يه همكار ديگه اجرا كرديم  يا مثلا داستان موراكامي كه در فهرست مي تونيد نمونه اش رو ببينيد... اما اين بار دوست دارم هر كي موافقه يه داستان كوتاه يا يه كتابي رو انتخاب كنه و بهتره داستانهاي كمياب هم باشه... و بتونيم توي ماشين ازش استفاده كنيم يا در فرصتهايي كه واقعا وقت مطالعه نداريم بتونيم يه جورايي مطالعاتمون رو به جلو هل بديم. به هر حال من براي دفعه بعد «رقصنده ايزو» رو آماده مي كنم... شما هم اگر دوست داشتيد در اين مسير قدمي برداريد مي تونيد فايل رو به من ايميل بزنيد يا در وبلاگ خودتون اين طرح رو اجرا كنيد و خبرم كنيد لينكش رو اينجا بگذارم. هم اكنون نيازمند ياري سبزتان هستيم در ساختن يك آرشيو خوب...


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۰/۰۳/۰۶ساعت 23:22  توسط لیلی   | 

 

 

در پست قبلي متوجه شدم خيلي از دوستان اين كتابو خوانده بودند و ظاهرا من از قافله عقب مونده بودم. حالا در اين پست قسمت دوم كه مربوط به خطابه ي سه تا از شخصيت هاي داستانه رو در ادامه مطلب آوردم. اوريانا فالاچي يك كتاب ديگه به اسم «يك مرد» هم داره كه لينك دانلودش را در پ.ن 1 آوردم. یکی از دوستان اين هفته حركت مثبت انجام دادند و من كلي ذوق كردم. كاسپر عزيز كه لينك دانلود كتاب گوياي «يك روز ديگر» اثر ميچ آلبوم رو در وبلاگش گذاشته و من هم صبح به صبح به جاي گوش دادن به آهنگاي سعيد مدرس روزمو با اين داستان و مخصوصا با صداي دوست داشتني ميكائيل شهرستاني آغاز مي كنم. خودم هم كه اي بابا ... بچه ها يعني فقط مونده دانشگاه منو بفرسته سر قبر خواجه عبدالله انصاري بگه برو واسه تعيين تايم دفاع پايان نامه ات از اين هم امضاء بگير. اين وسط هم زده مسئول تحصيلات تكميلي دانشگاهمون باردار شده و عنقريب داره ميزائه و به قول دوستم ميگه كار تو هم شده جريان اون زپلشك آيد و زن زايد و مهمان عزيز هم ز در آيد. اينقده خسته ام ... چند روزه دوباره پا دردم برگشته. جمعه اي فكر مي كردم به خاطر كوهنورديه ولي نه انگاري دارم پير ميشم يواش يواش...

پ.ن 1: دانلود کتاب «یک مرد» اثر اوریانا فالاچی با ترجمه ی یغما گلرویی

پ.ن۲: دانلود کتاب گویای «يك روز ديگر» اثر ميچ آلبوم با اجرای میکائیل شهرستانی

پ.ن ۳: چقدر اين انيميشن «مربي اژدها» با حاله. فكر كنيد بدون زير نويس تماشا كردم و لهجه ي ايرلندي رو هم كاملا متوجه شدم. حالا آقا سينا هي لهجه ي بريتيش منو مسخره كن بگو انگليسي حرف زدني انگار دارم سيب زميني داغ مي خورم. خيلي لوسي ... مي دونستي يا نه ؟


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۹/۱۲/۰۹ساعت 10:40  توسط لیلی   | 

 

  

دوريس لسينگ (برنده ي جايزه نوبل ادبيات 2007) سهم بزرگي در تغيير بينش ما نسبت به جهان داشته است. او غالبا اولين كسي بوده كه در داستانهايش درباره ي موضوعاتي صحبت كرده كه ديگران هنوز به آن توجهي نداشته اند. براي او هيچ چيز بي معنا نيست چون هيچ گاه اين انديشه را نپذيرفته كه جهان بيش از آن پيچيده است كه به بيان در آيد. او آزادانه به درون و بيرون خود سفر مي كند و نامرئي به هرجا وارد مي شود. معمولا ابتدا به شخصيت هاي داستان هايش از بيرون مي نگرد و سپس به درون آنها راه مي يابد تا تخيلات آنها را نشان دهد و توهم آنها را به تدريج از ميان ببرد. عرصه ي كار لسينگ از واقعيت به افسانه، از بررسي هاي روانشناختي به خودشناسي و از عقل و منطق به تخيل جا به جا مي شود. او با دركي اشراقي تحولاتي چون سقوط يك امپراطوري تا سرنوشت زمين پس از جنگ اتمي را به تصوير مي كشد و بدين ترتيب آزادانه در تخيلات خود حركت مي كند. ادامه ی نقد در ادامه ی مطلب آمده است.

پ.ن ۱: نوشتن نقد براي اين كتاب حس و حال عجيبي داشت و اين روزها حس بسيار تازه اي دارم

پ.ن ۲: من كه ديشب نفهميدم شب يلدا چي شد هر كي فهميد خوش به حالش. منگ قرص هاي سرماخوردگي بودم و حتي نتونستم از بيست متري آرمين قلقلي (بچه برادرم) هم رد بشم و بوسش كنم. قربونش برم تازگي ها هم كشف كردم لپ راستش به خودم رفته و خنديدني چال ميندازه


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۱۰/۰۱ساعت 10:38  توسط لیلی   | 

نویسنده:  سپیده شاملو

به بهانه ي هديه اين كتاب به دوستي عزيز كه من هم برايش آرزوي بزرگتر شدن را دارم.

به حق پنج تن انشاء الله !!!

 

"بمب ها که از آسمان ریختند روی خانه همسایه – تو از ایوان پرت شدی و مردی".

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۱۴ساعت 23:33  توسط لیلی   | 

چند ماه پيش اين دو تا كتاب رو خوندم و خيلي دوست داشتم يه فرصتي پيدا كنم تا در مورد ونه گات هم در وبلاگم چيزي بنويسم. خدا را شكر مي كنم كه امشب بي خوابي و گلو درد باعث شد بنشينم و تمركز كنم. مطالعه ي اين دو كتاب رو به شما دوستان عزيزم هم توصيه مي كنم. در پايان بخش هايي از كتاب مرد بي وطن را هم گنجانده ام تا بيشتر با شيوه ي روايتي اين نويسنده آشنا شويد. کتاب مرد بی وطن با ترجمه های متعددی به فارسی موجود است اما من ترجمه ی علی اصغر بهرامی از نشر چشمه را بیشتر توصیه میکنم. 

«كورت ونه گات» نويسنده بزرگي است. بزرگ كه مي گويم فقط يك كلمه نيست، دنيايي است از معني و مفهوم و برازنده «ونه گات» و روشن كننده شخصيت او. بعضي اوقات پس از خواندن آثار نويسندگان بزرگ و ديدن آثار هنري هنرمندان، با خود فكر مي كنم اگر هنر و ادبياتي در دنيا نباشد، دنيا چه اوضاعي خواهد داشت، آدم سرگشته چگونه زندگي خواهد كرد و سؤالاتي مشابه اين. هر چند اين را هم مي دانم كه خيلي ها هم اصلاً نمي خواهند سر به تن هنرمندان باشد.  «ونه گات» خود كهنه سربازي است كه در جنگ جهاني دوم شركت داشته و دانشگاه را براي رفتن به جنگ رها كرده است، شايد آن زمان فكر مي كرد مي رود تا از چيزهاي ارزشمندي دفاع كند، اما در ادامه متوجه مي شود كه راه را اشتباه رفته است، نشان به آن نشان كه در جايي مي گويد: «از اين كه پير شده ام عصباني ام، و از اين كه آمريكايي  هستم عصباني ام به غير از اينها هي ... بد نيستم. نمي خواهم به كشوري تعلق داشته باشم كه به كشورهاي كوچك حمله مي كند. دلم نمي خواهد مال چنين كشوري باشم.»

ونه گات از جنگ چيزهايي زيادي مي آموزد، چيزهايي كه بعدها وارد نوشته هاي او مي شود و به او كمك مي كنند تا آثار مهمي را خلق كند و او خالق اثر ارزشمندي همچون «سلاخ خانه شماره 5» مي شود، كتابي برگرفته از تجربه او در جنگ جهاني دوم، جنگي كه او وعده اي از همرزمانش در شهر «درسدن» آلمان مي بينند كه عده اي چگونه عده اي ديگر را مي كشند و عده اي كه شهر را بمباران مي كنند. جنايتي كه بيش از يكصد و سي هزار كشته بر جاي مي گذارد. به همين سادگي مرگ 135 هزار نفر در كمتر از چند ساعت اتفاق مي افتد و نويسنده همه اينها را مي بيند و در روح و خاطراتش ته نشين مي شود، تا بعدها آنها را از انباري خاطراتش بيرون بكشد، دستي به سر و روي آنهابكشد و آنها را به دست چاپ بسپارد تا نسلهاي هم روزگار و بعد از او بدانند جنگ تا چه اندازه بي رحم و اندوهبار است تا نسلهاي ديگر بدانند آدمي گاهي براي رسيدن به هدفش چگونه همه چيز را زير پا مي گذارد، حتي آدم هاي ديگر را. حالا ديگر «كورت ونه گات» زنده نيست تا چهره دولتمردان را ببيند و در محكوميت جنگ «عراق» و لشكر كشي هاي «آمريكا» به ديگر كشورها مطلب بنويسد و حرف بزند، حالا او مرده است، به همين سادگي. مي گويند افتاد و ضربه مغزي شد و مرد، ولي آخرين كتاب او در دست ماست «مرد بي وطن». كتابي است از او كه در سال 2005 نوشته شده است. اين كتاب مقالات و زندگي اوست كه با همان سبك و سياق هميشگي ونه گات نوشته شده است، همان طنز سياه و همان نگاه انتقادي جدي.

او همه حرفهاي جدي و تأثير گذارش را به ساده  ترين شكل مي گويد به راحت ترين شكل به گونه اي كه با يك بار خواندن مطلب به عمق نوشته او پي مي بريم و درك مي كنيم كه «ونه گات» چه رنجي مي كشيد از ديدن جنگ ها و اشغال ها، از پيشرفت هاي آدمي كه گاهي براي او پسرفت است، انساني كه انسان بودن خود را فراموش مي كند و دست به خرابكاري مي زند و او در اين نوشتنها بيشتر متوجه جامعه اي است كه در آن زندگي مي كند جامعه آمريكا، جامعه اي كه خود را صاحب اختيار جهان مي داند و براي رسيدن به خواسته هاي خود به هر راهي مي رود، و به آمريكا مي گويد تا ديگراني هم كه به راه آمريكا مي روند بدانند به چه راهي رفته و مي روند. او آن قدر از سياستهاي دولت آمريكا متنفر است كه سعي مي كند درهر فرصتي اين تنفر را نشان بدهد، حتي نامي كه او براي كتاب خود بر مي گزيند هم نشان از اين موضوع دارد، «مرد بي وطن» او خود را آمريكايي نمي داند البته او اصلاً نمي خواهد متعلق به هيچ كشور جنگ افروزي باشد و گرنه خاك آمريكا هم قسمتي از كره زمين است، او در آنجا زندگي كرده است و كلي هم خاطرات تلخ و شيرين از زندگي در آنجا داشته است، پس چرا نبايد به آمريكايي بودن خود افتخار كند؟ جواب روشن است او آدمي را دوست دارد و زمين را و همه آن چيزهايي را كه آدمي را از بين مي برد و زمين را به كثافت مي كشد و خراب مي كند دوست ندارد. مي توان مهمترين عنصر وجودي ونهگات را طنز و انتقاد او دانست.


 لذت بخش ترين جملات در كتاب «مرد بي وطن»:

-  يكي از پر جاذبه ترين و تاثير گذارترين شيوه ي روايت قصه ي جنگ همان امتناع از روايت آن است. همين جاست كه غير نظاميان ناچارند هزار جور عمليات قهرمانانه را در خيال مجسم كنند و البته دليل ديگري نيز دارد: جنگ شنيع و ناگفتني است و همان بهتر كه مسكوت بماند.

-  چيزي كه سبب شده است زنده بودن را تقريبا با ارزش بدانم و بگويم زندگي تقريبا به زيستنش مي ارزد، بعد از موسيقي، ديدار با قديسان است، قديساني كه همه جا حضور دارند. مقصودم از قديسان مردماني است كه در جامعه اي كه به شكل تكان دهنده اي بي آبروست آبرومندانه رفتار مي كنند.

-  طنز شگردي است كه به كمك ان مي توان خود را از اين افتضاح بودن زندگي حفظ كرد و خود را در امان داشت.

-  آن شكارچي كه در جنگل تاريك شكار مي كند

آن مستي كه در سنترال پارك خفته است

و دندانپزشك چيني

و ملكه انگليس

همه به هم مي آيند

همه چرخ دنده هاي يك ماشين اند

چه خوشگل، چه خوشگل

اين آدمهاي ناجور توي يك قالب جور.


+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۰۴ساعت 1:21  توسط لیلی   | 

هر کسی در هر چنگه ابر، دوستی داشت
هم از آن روست جهان، در جوار دوستان، آکنده از هول پلشت است
مادرم نیز می‌گفت
چنین
دل به دوستان مسپار
و در اندیشه چیزهای جدی تر باش.


چند شب پيش مطالعه ي كتاب "سرزمين گوجه هاي سبز" اثر هرتا مولر رو به پايان رسوندم. با كلي بدبختي كتابش رو از يك فروشگاهي در انقلاب پيدا كردم و خريدم كه بعدا به اين نتيجه رسيدم كه ارزشش رو داشت كه نيم ساعت وقت بذارم و دونه به دونه ي كتابفروشي هاي انقلاب رو سر بزنم تا با اين نويسنده ي آلماني و برنده نوبل ادبيات 2009 آشنا بشم. و دست اخر به اين نتيجه برسم كه خوب حتي اين نويسنده اگر اين يه دونه كتاب رو هم در ليست آثار ادبيش داشت باز هم انصافا لايق كسب اين جايزه ادبي بود. شيوه روايتي كتاب بسيار آميخته با نثري پست مدرن بود و خط به خط كتاب پر از جملات زيبا و استعاري. يعني يه جورايي حال و هواي كتاب 1984 جورج اورول را داشت و تو خط به خطش ديكتاتور و ناظر بزرگ را در راس متن و حاكم بر هر كلمه مي ديدم. يعني انگار هرتا مولر تمام كلمات رو به شيوه اي محتاطانه و محافظكارانه به دور از چشم چائوشسكو (ديكتاتور ناظر بر وقايع اين داستان) به كار گرفته است. و بيشترين چيزي كه منو غرق در زيبايي كلمات اين نويسنده كرد، ترجمه ي بسيار شيوا و روان غلامحسين ميرزا صالح بود. فكر مي كنم بهتر باشه براي مطالعه نقد كلي از اين اثر به ادامه مطلب مراجعه كنيد.

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۸/۱۰/۰۸ساعت 0:26  توسط لیلی   | 

تازگي ها كتاب "كافكا در ساحل" نوشته ي هاروكي موراكامي را به براي مطالعه بدست گرفته ام. اين جمله هاي آغازين كتاب چنان جذبم كرد كه حيفم آمد آن را با دوستانم به اشتراك نگذارم. اين كتاب دقيقا همان حس كتاب "ناطور دشت" اثر سلينجر را به من القاء ميكند. بنابراين به تمام دوستان طرفدار سلينجر مطالعه ي اين كتاب را ازاين سلينجر ژاپني (منظورم موراكامي ) شديدا توصيه ميكنم.جملات زير را بخوانيد تا بتوانيد خودتان قضاوت كنيد.

  •  «گاهي سرنوشت مثل توفان شني است كه مدام تغيير جهت مي دهد. تو تغيير جهت مي دهي، اما توفان شن تعقيبت مي كند. دوباره برمي گردي، اما توفان خودش را با تو مطابقت مي دهد. بارها و بارها اين حركت را تكرار مي كني، مثل رقصي شوم با مرگ، درست قبل از سپيده دم. چرا؟ چون اين توفان چيزي نيست كه از دوردست بيايد، چيزي كه هيچ ارتباطي با تو نداشته باشد. اين توفان تويي. چيزي درون توست. پس تنها كاري كه از تو برمي آيد تسليم به آن است، بستن چشم هايت و گرفتن گوشهايت، تا شن ها درون آنها نرود، و راه رفتن در ميان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشيد است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفيد نرم چون استخوان هاي آسيا شده ي چرخ زنان برخاسته به آسمان. اين آن نوع توفان شني است كه تو به تجسمش نياز داري.و تو حقيقتا بايد از آن توفان خشن ماوراء الطبيعي و نمادين بگذري. مهم نيست چقدر ماوراء الطبيعي يا نمادين باشد، در مورد آن يك اشتباه نكن:اين توفان مثل هزاران تيغ تيز، گوشت را مي برد. آدم ها آنجا دچار خونريزي مي شوند، و تو هم دچار خونريزي مي شوي. خون گرم و سرخ. آن خون را روي دستهايت مي بيني، خون خودت و خون ديگران.و وقتي توفان تمام شد، يادت نمي آيد چگونه از آن گذشتي، چطور جان به در بردي. حتي در حقيقت، مطمئن نيستي توفان واقعا تمام شده باشد. اما يك چيز مسلم است. وقتي از توفان بيرون آمدي، ديگر آني نيستي كه قدم به درون توفان گذاشت. معني اين توفان همين است.»

   

  • «دنيا فضايي عظيم است، اما فضايي كه تو را در خود جاي بدهد – ولازم نيست زياد بزرگ باشد – هيچ جا پيدا نمي شود. تو دنبال صدايي هستي، اما چه نصيبت مي شود؟ سكوت. دنبال سكوت مي گردي، اما مي داني چه مي شود؟ تنها چيزي كه مدام و مدام مي شنوي، صداي اين نشانه است. گاهي اين صداي پيامبرگونه دگمه ي پنهاني را كه در اعماق مغزت پنهان شده، فشار مي دهد. قلبت مثل رودخانه ي بزرگي است كه بعد از بارش باران طولاني، بر كرانه هايش سرريز شده. تمام تابلوهاي راهنما كه زماني روي زمين بوده اند ديگر نيستند، گرفتار سيل شده و با آن هجوم آب رفته اند. و هنوز باران بر سطح رودخانه مي كوبد. هر بار چنين سيلي را در اخبار مي بيني، به خودت مي گويي: خودش است. اين قلب من است.»  

 

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۸/۰۸/۰۴ساعت 22:31  توسط لیلی   | 

مرد معلقنوشته‏ی سال بلو* ترجمه‏ی منصوره وحدتی احمدزاده نشر اختران 1384

 

سال بلو، یکی از نویسندگانِ برجسته و معاصر آمریکایی است. او در سال 1915 در کانادا به دنیا آمد و در شیکاگو بزرگ شد و در شهرهای مختلفِ آمریکا تحصیل کرد. او با داشتن 18 اثر در کارنامه زندگی 89 ساله‌اش، در سال 2005 از دنیا رفت. این نویسنده چیره‌دست آمریکا جوایز گوناگونی از جمله جایزه نوبل سال 1976 را از آن خود کرد. برای مطالعه نقد این رمان به ادامه مطلب بروید.

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۸/۰۷/۲۵ساعت 22:19  توسط لیلی   | 

چند ماه پيش ليستي از كتابهايي كه قبل از مرگ بايد خواند را ارئه دادم و از ميان آن خودم كتاب "رگتايم" اثر الگارلارنس دکتروف را برگزيدم تا پيش از مرگ يه كار فرهنگي انجام داده باشم و به حق ارزشش را داشت. چشمگيرترين مسئله در اين رمان شيوه روايي آن بود كه بسيار به نام موسيقي رگتايم هم مرتبط بود . بنابراين با وام گيري از نظرات استاد عزيزمان آقاي اميرعلي نجوميان به بررسي اين رمان در ادامه ي مطلب مي پردازم.

 

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۸/۰۷/۱۱ساعت 21:52  توسط لیلی   | 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۸/۰۶/۲۳ساعت 22:49  توسط لیلی   | 

«من گنجشک نيستم» آخرين اثر مصطفي مستور در نمايشگاه کتاب امسال توسط نشر مرکز به خوانندگان ايراني عرضه شد. گرچه اين رمان هم مانند بسياري از آثار ديگر مستور در فضايي آپارتماني

- به معناي فيزيکي کلمه- اتفاق مي افتد، اما اين بار آپارتمان رمان مستور، آسايشگاهي است رواني که در واحدهاي کوچک طبقات مختلف آن، روان رنجورهايي تحت سلطه زندگي مي کنند. فضاي خفقان آور و بسته آسايشگاه چنان است که در قدم اول، محيط زندان را در ذهن خواننده تداعي مي کند. کم کم که خواننده با جهان داستان ارتباط برقرار مي کند، اين جهان پر از نماد و نشانه، او را از سويي به ياد فيلم «پرواز بر فراز آشيانه فاخته / ديوانه از قفس پريد» مي اندازد و از سويي ديگر به ياد بعضي رمان هاي نمادگرا يا تمثيلي همچون «ميرا» و «1984». راوي / ابراهيم پس از مرگ همسر و فرزندش در هنگام زايمان، روانه آسايشگاه شده است. ذهن او چنان با مرگ آميخته شده که مدام و در هر پديده يي به دنبال مرگ مي گردد. او هرازگاه دچار سرگيجه هاي عجيبي مي شود و به گفته کوهي مدير آسايشگاه در چاه مرگ به سر مي برد. نزديک ترين و شايد تنها دوست راوي در آسايشگاه دانيال نام دارد که اتاقش دو طبقه پايين تر از اوست. اتاق دانيال پر از کتاب است و خودش شاعر و به عقيده خودش، بيشتر براي پيدا کردن جواب سوال هايش به اين آسايشگاه آمده تا درمان بيماري ناشناخته. در نهايت هم وقتي پي مي برد در اين آسايشگاه هم مانند بيرون آن، جوابي براي سوال هاي تمام نشدني اش پيدا نخواهد کرد، خود را از پنجره اتاقش به حياط آسايشگاه پرت و خودکشي مي کند. کوهي مدير آسايشگاه اگرچه در رمان حضور فيزيکي کمي دارد، اما به کمک پرداخت مستور و شايد هم به خاطر مشابهت با نمونه هاي مختلفي که در داستان ها خوانده و در فيلم ها ديده ايم، تبديل به شخصيتي آشنا و البته مخوف مي شود. او خود را مالک پيدا و نهان بيماران آسايشگاه مي داند، تا جايي که مجبورشان مي کند حتي وقتي براي مرخصي به بيرون از آسايشگاه مي روند، کارهاي خاصي را انجام ندهند، مثلاً با زنان رابطه نداشته باشند. کوهي، اگرچه در رمان سازمان و مکانيسمش نشان داده نمي شود، دستگاه اطلاعاتي چنان قدرتمندي دارد که - انگار ساده تر از خوردن آب- مي فهمد ياقوت، يکي از بيماران آسايشگاه، در مرخصي اش با زني رابطه داشته؛ رابطه يي که برايش بسيار گران تمام مي شود و برايش اتفاقي مي افتد نظير آنچه اورول در رمان «1984» به تبخير شدن تعبيرش مي کند. پادگان نظامي کنار آسايشگاه، با وجود اينکه نقشي در پيرنگ رمان و پيشبرد حوادث داستان ندارد، اما تبديل به بن مايه مناسبي مي شود که مي تواند احساس نظامي گري موجود در فضاي آسايشگاه را به خوبي نشان دهد؛ به خصوص با آن شليک هايي که بعضي روزها هنگام سحر شنيده مي شود.راوي که پس از مرگ دانيال بيش از پيش در آسايشگاه احساس تنهايي مي کند، مرخصي مي گيرد تا چند روزي را خارج از آسايشگاه سپري کند. او پس از خروج از آسايشگاه، به رغم تاکيد کوهي که او را از برقراري هرگونه رابطه با زن ها برحذر داشته، در جست وجوي زني بدکاره به کافه يي در محله فرودست شهر مي رود. هرچند در نهايت راوي نمي تواند زن را ببيند -چون زن چند روزي است از آنجا رفته- اما همين جسارت او سبب رهايي اش از آن کابوس هاي تمام نشدني و آميختگي مداوم ذهنش با مرگ مي شود. او همان طور که در کافه نشسته، با مردي الکلي هم صحبت مي شود. هم صحبتي که تحول شخصيت راوي را به دنبال خواهد داشت؛ دوستي داشتم که اسمش صوفي بود. البته نه از اونهايي که صبح تا شب هوهو مي کنند و ذکر ميگن. اما خوب يه جورايي صوفي بود. اسمش... اسمش... اسمش خاطرم نيست. مي گفت مرگ عينهو لولوي سرخرمن مي مونه. مي گفت مرگ رو درست کرده اند تا باهاش ما رو بترسونند. عين لولوي سرخرمن که واسه ترسوندن گنجشک ها درست مي کنند. خوب، مگه تو گنجشکي؟ گنجشکي؟ (من گنجشک نيستم، صفحه 81)اين صحنه، مي تواند صحنه کليدي داستان باشد. مشابه چنين صحنه يي پيشتر هم در آثار مستور ديده شده؛ شخصيتي به ظاهر فرومايه و حتي خارج از پيرنگ داستان ناگهان وارد روايت مي شود، تلالويي در ذهن راوي ايجاد مي کند، نقطه عطف داستان را شکل مي دهد و بلافاصله از صحنه خارج مي شود. شايد به يادماندني ترين اين صحنه ها در آثار مستور، صحنه ديالوگ زن روسپي با راننده تاکسي در رمان «روي ماه خداوند را ببوس» باشد. کمي بعد، راوي همان طور که از پله هاي کافه زيرزميني بالا مي رود، احساس مي کند دلش مي خواهد برود بالاي بلندترين ساختمان شهر و فرياد بزند «من گنجشک نيستم». درست در همين لحظه خسوفي که از ابتداي رمان صحبتش بوده، اتفاق مي افتد. در صحنه پاياني رمان، راوي خيره به آسماني نگاه مي کند که با حرکت آرام ماه، پرتوهاي نور مانند روزنه هايي در دلش مي درخشند.در «من گنجشک نيستم» هم مانند ساير آثار پيشين مستور، عرفان گرايي ديده مي شود؛ البته با تفاوت هايي. اين بار مستور به جاي اينکه بخواهد داستاني عرفان گرا و حتي شعاري -چيزي که در بعضي از آثار پيشينش ديده مي شد- بنويسد، سعي مي کند داستاني نمادگرا و قابل درک بنويسد که هر کس به فراخور حال و برحسب ذائقه اش از آن برداشتي خواهد داشت. طبيعتاً عرفان مورد نظر و علاقه مستور کماکان در اين رمان هم حضور دارد و حتي نقش بسيار مهمي هم در گره گشايي داستان دارد؛ همان صحنه يي که مرد مست توي کافه از صوفي نامي براي راوي نقل قول مي کند و همين نقل قول است که راوي را منقلب مي کند. در رويکرد جديد، به نظر مي رسد مستور برخلاف گذشته، به جاي آنکه با اتکا به گونه يي عرفان گرايي سانتي مانتال احساس خواننده را هدف بگيرد، بيشتر مي خواهد او را به تفکر وادار کند. انتخاب قالب واقع گراي نمادين براي رمان به خوبي اين نکته را آشکار مي کند.روايت رمان با زاويه ديد اول شخص به مستور کمک مي کند بتواند اختناق موجود در آسايشگاه را بيشتر ساخته و پرداخته کند. در اين زاويه ديد، خود راوي درگير مسائل و حوادثي است که در صحنه اتفاق مي افتند. به همين دليل درباره آنچه در حال وقوع است چيزي بيشتر از خواننده نمي داند و به عبارت بهتر، همزمان با خواننده داستان را تجربه مي کند. اين همگامي و همراهي راوي باعث مي شود خواننده هم بيشتر با او احساس همذات پنداري داشته باشد و بهتر بتواند فضايي را که راوي در آن نفس مي کشد تجربه و احساس کند.

منبع: روزنامه اعتماد
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۸/۰۶/۰۹ساعت 22:38  توسط لیلی   | 

"نه سرزمين هرز، كه بزرگ جنگلى واژگون

 شاخ و برگ هايش همه در زير زمين."

نقد کتابی دیگر از سلینجر دوست داشتنی ام.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۸/۰۴/۳۰ساعت 0:1  توسط لیلی   | 

برای مطالعه نقد این رمان وحشت به ادامه مطلب بروید.
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۸/۰۳/۱۵ساعت 19:44  توسط لیلی   | 

برای مطالعه نقد این داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید.
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۲/۲۴ساعت 13:8  توسط لیلی   | 

برای مطالعه این مقاله به ادامه مطلب بروید.

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۷/۱۱/۲۱ساعت 0:56  توسط لیلی   | 

برای مطالعه این مقاله در باب پست مدرنیته در آثار پل آستر به ادامه مطلب بروید.

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۷/۰۹/۱۵ساعت 0:25  توسط لیلی   | 

این مطلب را هم به خاطر خودم در اینجا درج کردم هم به خاطر تمام هم کلاسی هام در کلاس استاد یموت که آخر هر داستانی رو به دن کیشوت ربط میده و نقدش میکنه و ما حیرون و سرگردون محو اراجیف این استاد میشیم که چی داره میگه.

میخواید بدونید چی میگه روی لینک ادامه مطلب کلیک کنید.

دون كيشوت


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۷/۰۹/۰۹ساعت 7:0  توسط لیلی   | 

نگاهی به رمان صید قزل آلا در آمریکا / نوشته ریچارد براتیگان

 

صید قزل آلا در آمریکا نوشته ریچارد براتیگان یک رمان پست مدرن است. براتیگان در این اثر که شاهکار او محسوب می شود نگارش داستان را تکه تکه پیش برده است که هر تکه را می توان به عنوان بخشی جدا در نظرگرفت و به این دلیل ظاهر این رمان شبیه مجموعه داستان کوتاه است و داستان ها را می توان مستقل از همدیگر و بدون در نظر گرفتن ترتیب آنها خواند. نشانه هایی از قبیل داشتن یک فرزند خردسال و مسافرت با شریک زندگی که در بخش های مختلف کتاب آمده سبب می شود به راحتی نتیجه گرفت که راوی در بخش های مختلف داستان یک نفر است. ضمنا نقل تکرار شده داستان درباره فردی با نام کوتوله صید قزل آلا در آمریکا که به گفته راوی یک الکلی آس و پاس است را می توان به عنوان رد پای راوی یکسان در همه داستان ها در نظر گرفت. با هم در نظر گرفتن کل رمان از راوی داستان که صید قزل آلا را در مکان ها و زمان های مختلف نقل می کند و حوادث مختلفی برایش پیش می آید داستان را بهتر در ذهن خواننده جا می اندازد.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۷/۰۹/۰۹ساعت 6:45  توسط لیلی   |