لذت متن

ذهنم مانند لباس ژنده ی روی بند در باد سرد, بالا و پایین میرود.

 

 

برای این کتاب دو مدل نقد آماده کردم. یک نقد جامعه شناختی و یک نقد روانشناسی طبق آراء یونگ. اما فعلا بهتر دیدم این نقد اول خوانده شود و بعد نقد بعدی را آپ خواهم کرد. قبول دارم کتاب کشش بالایی نداشت و همه پلات داستان داخل یک گودال بود اما وقتی منابع متعددی مطالعه کردم تا بتونم نقد بنویسم دیدم همین کتاب که خیلی ها نصفه مطالعه کردن و یا از مطالعه اش بیزار بودند آنقدر نکات ظریف داره که واقعا نیاز هست که روی نقدش کار کنم. در اینترنت یه سرچ کلی زدم ببینم نقد فارسی راجع بهش چی هست. حدودا ۱۰۰ تا سایت و وبلاگ همگی مطلب پشت جلد کتاب رو کپی پیست کرده بودن و راه به جایی نبردم اما در سرچ انگلیسی این کتاب خیلی خوب نقد شده و معلومه یکی از کتابهای خیلی مهم در ادبیات است تا جایی که در سایت پروکواست به پایان نامه ی دانشجویی برخوردم که روی این اثر بسیار دقیق کار کرده است. این کتاب رو با ترجمه ی آقای مهدی غبرائی خواندم. در ترجمه ی چند تا ضربالمثل ایشان به خطا رفته بودند. متاسفانه الان کتاب دم دستم نیست که بتونم دقیقا به ایراد ترجمه اشاره کنم اما انشالله در پستهای بعدی این نکات رو منعکس خواهم کرد. انکار نمی کنم در نقدهایی که نوشتم از مقالات انگلیسی بسیار بهره گرفتم. شاید خیلی از دوستان راحت بگن: خوب از خودت که نقد ننوشتی. من همیشه برای نوشتن نقد ۷-۸ تا منبع انگلیسی می خونم و بعد ایده ی خودم را هم وارد نقد می کنم. حداقل خوشحالم که به خودم زحمت دادم و در وبلاگ من راجع به این کتاب همون مطلب پشت جلد کتاب کپی پیست نشد. نقد در ادامه مطلب آمده است.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۰/۰۷/۲۶ساعت 10:17  توسط لیلی   | 

 

مدتیه دارم روی پروسه ۳۴ تن واردات از فنلاند کار می کنم و بالاخره موفق شدم. امروز یه حس خوبی داشتم... برای اینکه ظرف نیم ساعت وارد جلسه شدم با مدیرمون و ازش شیوه ی واردات کالای تحریمی و نحوه ی صدور اسنادش رو یاد گرفتم. می تونم بگم این یکی از بزرگترین درسهای وارداتی بود که سالها باید در کار واردات بود تا یاد گرفت. خوشحالم مدیرمون به من یاد داد. از اونجایی که همه به محیط کارهای ایرانی بلااستثناء و بی برو برگرد آشنایی داریم می دونید دیگه توی کار محاله همکار پارتیشن بغلی بهت چیزی یاد بده حالا مدیر عامل که جای خود داره. اونهمه با شیرازی ها کار کردم یه دونه اظهارنامه گمرکی یادم ندادن که هیچ ... کلی هم حرف بارم کردن. خوشحالم در این یکی کار در همین مدت که چندان مدت زمان زیادی هم نبوده تا این مرحله پیش رفتم که از فیک اینویس و چنج اسناد دارم سر در میارم. و خوشحال ترم که مدیرمون یک مرد ترک هستش. نمیخوام وارد بحث نژادی بشم ولی ترکها واقعا در کار مثل یه انسان هستن و متاسفم یک فرد شیرازی دیدگاه منو نسبت به کل شیرازی ها بدجور تغییر داد. راستی دوستان عزیز وبلاگی که با من تماس می گیرید یا گاهی پیغام می فرستید آگاه باشید که من تا مدت زیادی با خودم عهد کردم که از تمامی دوستانم فاصله بگیرم و فعلا فقط میخوام تنها باشم. توی دوستیهام چه حقیقی و چه مجازی به یه نقطه ی پوچی رسیدم و حس می کنم این مسئله به یه تجدید نظر کلی نیاز داره. به شدت کارم این روزها زیاده و تا آخر سال میلادی باید شش دانگ حواسم به کارم باشه تا هرچی حساب کتابه همین طرف سال تسویه بشه. امروز همکارم اقای وستایی بابا شد. می تونم شادیشو کاملا حس کنم ... الهی ... نقدهای زن در ریگ روان هم بالاخره آماده شد. همچنان دارم تجاوز قانونی اثر کوبو ابه را مطالعه می کنم. و همچنان بزرگترین تفریح زندگیم شعرخوندن و اتل متل بازی کردن با سروش است.

بعدا نوشت: دیروز آقای میثاق بوالحسنی ادرس این نشریه جدید را به من معرفی کردند. به نظرم مطالب ادبی را خوب کار کردند. اولین شماره نشریه الکترونیک عقربه 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۲۴ساعت 15:55  توسط لیلی   | 

 

چند روز پيش همكارم آقاي وستايي برام دعوتنامه مراسم بالايي رو آورد : «دومين همايش شاعران ايران و جهان». خلاصه ديروزكلي تريپ زرد قهوه اي زدم و تند تند كارهامو كردم تا ساعت سه برم به مراسم برسم. از شانس من زد يكي از همكارا آخر وقت رفت قبض انبار بگيره بياره. به قول حسابدارمون ميگه:  پژمان ميره يه جا ديگه بايگاني ميشه مي مونه ... حالا مگه برمي گشت تا ما دو تايي صورت حسابها رو رد كنيم كه واسه فردا آماده باشه مشتري بياد تحويل بگيره... خلاصه اينكه آقا پژمان ارجمند ساعت 15:30 دقيقه تشريف مباركشون رو آوردن و تا ساعت 16:30 ديگه از شركت زدم بيرون كه برم تالار وحدت به اين مراسم برسم. از بس دير رسيدم كلا مراسم شعرخواني تموم شده بود . ولي به محض اينكه وارد سالن شدم به يمن ورود بنده گروه رستاك زد زير آواز" ليلا در وا كن ميوم ... پشت در وا كن ميوم...." اي چسبيد... اي مزه داد... اي جاتون خالي بود. تا حالا از گروه رستاك اجراي زنده نديده بودم و در حد همون چند تا كليپ ويدئويي مي شناختمشون... تعداد نوازنده هاشون خيلي بيشتر شده بود و نوازنده هاشون جوون تر از اون سني بودن كه حدس مي زدم. با اينكه تنها بودم ولي بهم خوش گذشت. بعد مراسم هم اونجور كه توي بروشورها خوندم شاعران بيشتر از كشورهاي صربستان، گرجستان، چين، تايوان، اتيوپي، دانمارك و روسيه بودند. به هر حال اين هم مراسمي بود ديگه... خواستم  واسه دل خودم توي وبلاگم راجع بهش چيزي نوشته باشم. اهان يادم رفت اينم بگم؛ فكر مي كنيد ماشين تشريفات شاعران خارجي چه مدلي بوده باشه خوبه؟ GLX 405  خاكستري رنگ.... حالا اگه همايش مديران سرمايه گذار بود فكر كنم قضيه فرق داشت نه ؟؟  

پ.ن 1: هيلدرت جان صفر- صفرمساوي. برنده نوبل امسال كانديد هيچ كدوممون نبود.

پ.ن 2: بالاخره مطالعه «زن در ريگ روان» تموم شد. تقريبا هفت تا منبع انگليسي گير آوردم واسه نوشتن يه نقد خوب براي اين اثر كه اميدوارم فرصت كافي داشته باشم. خوشم اومد از داستانش البته نقدهايي كه ازش دارم مي خونم برام جالب تره. الان هم دارم کتاب بعدی همین نویسنده به اسم "تجاوز قانونی" رو می خونم.... عالی ترجمه شده.

بعدانوشت: از همکارانم راضیه روستایی و خسرو وستایی و دوستانم بهروز انوار- علی شاه علی- مهدی رضایی- درخت ابدی- عباس مولانایی- بهمن صادقي و حمیدرضا اکبري متشكرم كه نظراتشون رو به صورت ايميل و يا كامنت براي ترجمه «ظرف شكستني» به من منتقل كردند.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۱۷ساعت 9:27  توسط لیلی   | 

 

 October 2011

The Nobel Prize in Literature 2011

  Tomas Tranströmer

The Nobel Prize in Literature for 2011 is awarded to the Swedish poet Tomas Tranströmer

because, through his condensed, translucent images, he gives us fresh access to reality

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۰۷/۱۶ساعت 16:2  توسط لیلی   | 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۱۳ساعت 10:18  توسط لیلی   | 

 

امروز به اندازه ي كل شش ماه گذشته با دوستانم خنديديم. اونقدر توي رستوران خنديديم كه كم مونده بود از خنده بريم زير ميز. چقدر دلم تنگ شده بود براي يه همچين حس و حالي ... كه دو ساعت فقط بگيم و بخنديم و بي خيال همه چي... خوشحالم تعطيلات 3 اكتبر ميلادي صاف مصادف شد با امروز كه  قرار بود دوستامو ببينم. تا ساعت 2 كار كردم و سه ساعت بعدش هم دورادور كارمو چك كردم و دست آخر مشتري وارداتي امروزم نيومد واسه تسويه . مي دونم فردا مدير عامل باز اول صبح ميخواد بپرسه: خانم مسلمي آقاي ايكس چي شد؟ و من كار امروز رو دوباره بايد فردا پيگيري كنم. حاضر بودم تا اخر هفته این پروسه ادامه پیدا کنه ولی این سه ساعت رو به هیچ وجه از دست ندم. سه ساعت با دوستانم خوش گذروندم و عين سه ساعت فقط خنديديم. چقدر دلم لك زده بود براي پياده روي طولاني... براي قهقهه ... براي چرت و پرت گفتن... براي دست انداختن و سوتي گرفتن ... براي نزديك كردن سرهامون بهم و پچ پچ حرف زدن و جك گفتن و يهويي تركيدن از خنده... همين!!!  فقط دوست داشتم حس امروزمو اينجا بنويسم.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۱۱ساعت 20:50  توسط لیلی   | 

 

تقریبا یک ماهی میشه یه دوستی از دانشگاه بنگال میاد و مقالات انگلیسی منو که توی پیوندهای روزانه گذاشتم می خونه و از طریق ایمیل نظر میده . ظاهرا مقاله ی من راجع به دکتر فاستوس بسیار مورد پسند واقع شده است. به هر حال از من خواست اگر مقالات انگلیسی دیگه ای هم نوشته ام آپ کنم. منم دیدم حالا که دیگه دانشگاهم تموم شده بد نیست یه سری نوشته هامو در اختیار دوستام قرار بدم. البته مطالب انگلیسی من قبلا در وبلاگ دیگه ای آپ میشد و فقط دوستای خوبم سعید موسوی و عباس مولانایی مطالبم رو خوندن... اما شاید از این به بعد یه سری نقدهای انگلیسی ام رو هم بنویسم. بمیره این اینترنت ایران ... فکر کنید همه عکسای جین استن و کتاباش فیلتر بود لامصب ؛ دست آخر این یه دونه رو پیدا کردم. اگه یه عکس بهتر پیدا کردید بهم ادرس بدید.

پ.ن 1 : لینک دانلود مقاله انگلیسی خودم درباره "شیوه روایی FID در داستان «اما» اثر جین آستن"

پ.ن 2: دارم کتاب "زن در ریگ روان" اثر کوبو ابه رو می خونم.

پ.ن 3: امروز دو سه تا عکس سروش رو توی فیس بوک آپ کردم که یکیش رو می تونید اینجا هم ببینید. فقط قابل توجه دوستانی که اولین باره به وبلاگم اومدن و عکس رو می بینند... عزیزان من مادر سروش نیستم ... خاله اش میشم . کشتید منو توی عکس قبلی از بس نوشتید چه پسر نازی داری خدا واست نگه داره

 پ.ن ۴: تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری/ تو هم از بس منو میخوای یه جورایی خود آزاری

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۰۷/۰۹ساعت 11:9  توسط لیلی   | 

 

نام داستان: ظرف شکستنی   نويسنده: ياسوناري كاواباتا

مترجم: لیلی مسلمی             لینک: کانون فرهنگی چوک

 بخشی از داستان:...... یک دختر جوان خیلی راحت مي شكند. تنها عاشقي کافیست تا دختری جوان را درهم بشکند. اين چيزي بود كه به ذهنم رسید. آيا آن دختر كه خوابش را ديدم با عجله تكه هاي شكسته ي وجود خود را جمع نمي كرد؟

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۰۳ساعت 11:17  توسط لیلی   | 

 

  

کتاب «مرگ نور» اولین اثری است که من از این نویسنده خواندم. همیشه منتظر بودم یکی از دوستان این کتاب رو بهم هدیه بده ولی قسمت نشد و بالاخره خودم امسال از نمایشگاه خریدم و بعد از دو هفته بالاخره موفق شدم مطالعه اش کنم.  ویتامین مطالعات داستانیم به شدت کم شده وخوشحالم با وجود یه عالمه تنش کاری تونستم یه کتاب 237 صفحه ای بخونم. خسته نباشم واقعا. خودم هم باورم نمیشد یه روزی اونقدر کار سرم بریزن که وقت نکنم روسری ام رو روی سرم صاف کنم. گاهی وقتها مطالعه ی یه همچین کتابهایی از نون شب هم برای من واجب تره. شاید چون داستان بر اساس یک واقعیت نوشته شده تاثیرش زیاد بوده. حداقلش اینه که به خدا و عالم و آدم و بنده خدا گیر نمیدم و می فهمم گاهی باید خفه مرگ بگیرم تا یه نوری ته دلم بتابد. به هر حال ما آدمها مجبوریم وقتی کم میاریم اینجوری خودمون رو دلداری بدیم دیگه. راهی جز این مگه هست؟

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۰۷/۰۲ساعت 19:44  توسط لیلی   |