لذت متن

ذهنم مانند لباس ژنده ی روی بند در باد سرد, بالا و پایین میرود.

 

 

چند وقت پيش يكي از دوستان نمايشنامه اي نوشته بودند و از من خواستند آن را مطالعه كنم و نظرم را راجع به آن بگويم... حالا بماند كه من كلي از دوستم بنده ي خدا ايراد گرفتم ... و دست اخر تصميم گرفتم تعداد زيادي از كتابهاي نمايشنامه ام و تعداد زيادتري كتاب شيوه هاي نمايشنامه نويسي در اختيارش بگذارم. وقتي اين كتاب رو باز كردم تا بررسي كنم لابلاي صفحاتش چيزي جا نمونده باشه چشمم خورد به چيزي كه اول كتابم نوشته بودم... امروز يك روز باراني بود—بهار82 . هر چي فكر كردم يادم نيومد كدوم روز بود؟ اصلا براي چي اينو اول كتاب به اين كوچولويي نوشته بودم؟ تا اينكه امروز يادم اومد كدوم روز بود... همون روز كه از كلاس فرانسه برمي گشتم و كلاهم به كاپشنم وصل نبود ... توي خيابون وصال نبش طالقاني حس كردم كل وجودم داره خيس ميشه . دوستايي كه منو مي شناسند مي دونند من چقدر از لباس خيس توي تنم متنفرم... يعني حاضرم بميرم ولي وسط خيابون توي چاله ي آب نروم تا جوراب و پاچه ي شلوارم خيس بشه... مي ميرم از اين حس چندشي. خلاصه اينكه براي پناه گرفتن ظاهرا اونروز پيچيده بودم توي يه كتابفروشي همون حوالي و تا بند اومدن بارون خودمو اونجا سرگرم كرده بودم  و نتيجه ي اونروز اين شد كه من با آريل دورفمان (ادامه مطلب)  آشنا شدم.

پ.ن 1: در چند وبلاگ خواندم كه دوستان «مارك آنتوني» را به خاطر جدايي از زنش كلي سرزنش كرده بودند و صفت بي عرضه بهش داده بودند... من كه دوستش دارم و به نظرم فوق العاده صداي جذاب و متفاوتي داره اينقد ازش بد نگيد ديگه به من برميخوره مثلا خير سرم كلي با آهنگهاش خاطره دارم

پ.ن 2:  يعني من تو كف انگيزه ي روزه گرفتن ِ همسايه ي واحد روبرويي موندم... ساعت 3:45 صبح بيدار ميشه قرمه سبزي بار ميذاره... اُه ماي گاد

پ.ن 3: اين مسخره بازيا يعني چي؟ ساعت 12 شب تو محله ي ما آنتن موبايل مي پرونن و درست همون ساعت من دو زاريم مي افته تولد دوستم بوده و يادم رفته بهش تبريك بگم

پ.ن 4: دانلود مجموعه شعر "شورش عليه بي بي ام بود" دوست خوبم آقاي علي فتحي مقدم

بعدا نوشت:  از تایید کامنتهای بدون آدرس معذورم... لطفا ادب رو رعایت کنید.

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۰/۰۵/۲۸ساعت 20:20  توسط لیلی   | 

 

يه استاد داشتيم توي دانشگاه به نام خانم تكاپويي عين سه ترم فوق ليسانس استادمون بود و عين سه ترم هم ازمون مي خواست يه مقاله ي 12 صفحه اي نقد بنويسيم ... منم هر ترم روي نمايشنامه هاي تنسي ويليامز كار مي كردم و دست آخر منو جلو همه بچه ها ضايع مي كرد و مي گفت ليلي تو چرا همش تنسي ويليامز كار مي كني؟ نمايشنامه هاش اصلا لايه معنايي نداره همه چيزش رو شده... هر ترم هم يه چيز مي نويسي و وسطاي مقاله مي زني به صحراي كربلا..... منم اين شكلي مي شدم  همه هم مي خنديدن ولي من انگار نه انگار واسم اهميت نداشت چي ميگه ... پنج شنبه اي رفته بودم سينما واسه تماشاي فيلم "اينجا بدون من" تيتراژ اول فيلم كه اومد ديدم نوشته  اقتباس از نمايشنامه "باغ وحش شيشه اي " (Glass Menagerie) تنسي ويليامز... واي نمي دونيد چقدر تماشاي اين فيلم لذت بخش بود مخصوصا فاطمه معتمد آريا و صابر ابر نقشهاي خودشون رو واقعا خوب ايفا كرده بودن... البته فيلمنامه به نظرم يه ايراداتي داشت ولي از اينكه كارگردان تلاش كرده بود و كلي زور زده بود  Open ended تمومش كنه خوشم نيومد چون به نظرم پايان فيلم كاملا دستكاري شده بود. درست همون لحظه كه مادر خانواده (فاطمه معتمد آريا) هم به خودكشي و كشيدن سيگار فكر كرد به نظرم بايد فيلم تموم ميشد ... ادامه ي فيلم همش يه جوري ماست مالي بود براي اينكه با ذائقه ي بيننده سازگار باشه . وقتي يه خانواده توانايي رويارويي با واقعيت را ندارد من نمي فهمم چرا فيلمنامه نويس با يك چرخش ميخواد يك پايان شاد درست كنه؟ اگر واقعا رويارويي با واقعيت يكي از تم هاي غالب در اين فيلمه پس چرا دوباره رضا (پارسا پيروزفر) برگشت و خيلي لوس و بي معني رفت از نامزدش جدا شد تا با دختر شلي به نام يلدا (نگار جواهريان) ازدواج كنه؟ آيا در زندگي واقعي آقايون به همين راحتي تعهداتشون رو زير پا ميگذارن؟ اگر اينطوريه كه كارگردان و فيلمنامه نويس كل تعهدات آقايون رو در قبال پيمان احساسي و قلبيشون زير سوال بردن. تنها شباهتي كه بين فيلمنامه و نمايشنامه "باغ وحش شيشه اي" كاملا آشكار بود وابستگي شخصيت زن به يك مرد بود... در نمايشنامه هاي تنسي ويليامز زن در كنار يك مرد هويت خود را مي يابد و حضور يك مرد امري كاملا ضروري است ؛ يعني اگر كاراكتر مرد از كاراكتر زن فاصله بگيرد زن دچار بيماريهاي روحي رواني و اغلب مبتلا به جنون و هذيان گويي مي شود ... چنانچه در نمايشنامه هاي "اتوبوسي به نام هوس" ، "ناگهان تابستان گذشته" و "باغ وحش شيشه اي"  نمونه هاي بارز آن را مي توان ديد.  آخر فيلم براي من و شكوه و سارا اين سوالات مشترك پيش اومد:

1) آيا واقعا يك زن،  تنها با ازدواج و قرار گرفتن در كنار يك مرد هويت اصلي خود را مي يابد؟

2) آيا پارسا پيروزفر كار درستي كرد كه از نامزدش جدا شد تا با نگار جواهريان ازدواج كند؟ تكليف اون نامزده چيه؟ اصلا گناه اون بدبخت چيه؟

3) آيا واقعا به قول استادمون نمايشنامه هاي تنسي ويليامز لايه هاي معنايي قوي ندارند؟ پس چرا من تا اين حد درگير نمايشنامه هاش شدم؟

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۲ساعت 14:24  توسط لیلی   | 

 

این روزها حس می کنم سراپا غرورم... البته نه از اون غرورهای چندشی و کاذب که آدم بره اون بالا بالاها بایسته و به همه ی پایین دستی ها پوزخند بزنه و هیچکی رو ادم حساب نکنه... نه اصلا... غرورم این روزها به شناخت خودم و پی بردن توانایی ها و هدفهام داره کمک می کنه... دوست دارم خودمو دست کم نگیرم. دوست دارم گاهی منم بشینم پای صحبت آدمهایی که فکر می کنن کسی هستن ولی در واقع هچ گ... نیستن و بعد بفهمم منم کم کسی نیستم واسه خودم. شاید واسه همینه که گاهی آدمهای اطرافمون اینهمه  زور می زنند و جیلیز ویلیز می کنند تا خودشون را به ما اثبات کنن... حتما می فهمند که من باهوش تر و مغرورتر از این حرفام که باور کنم راست میگن... خیلی خوبه که همیشه بین راه ساده و راه پیچیده من خودم مسیر پر پیچ و خم رو بیشتر دوست داشتم... خوشم میاد که از افکار و سلیقه ی عمومی و عامه پسند دارم فاصله می گیرم ... می خوام برم اون بالا وایستم و بگم شما بیایید بالا چرا همیشه من باید خودمو پایین بکشم؟؟ فقط به خاطر اینکه نمی تونید عمیق و سطح بالا فکر کنید؟؟ خوب این مشکل خودتونه... بیایید مغرورانه به اهداف خودمون احترام بذاریم و شرافت تلاش خودمون رو در زندگی زیر سوال نبریم ... حتی در خلوت خودمون... حتی در خلوتمون !! از امشب میخوام مغرورانه خودمو و اهدافمو پرستش کنم.

پ.ن: همچنان دارم "شب ممکن" را می خوانم. امشب میخوام به افتخار  این اپیفنی که در من رخ داده بشینم  فیلم بودای کوچک را ببینم البته برای دهمین بار... خوشحالم بعد سالها میخوام برای تماشای این فیلم وقت بذارم و خوشحال ترم که فردا هم یه وقتی برای سینما رفتن با شکوه کنار گذاشتم...

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۰ساعت 0:41  توسط لیلی   | 

 

اين عكس بنساي منه (يه درختچه ژاپني شش ساله) كه امروز صبح  بابام برام خريدش !!! صبح كه از خواب بيدار شدم همه به جاي صبح بخير گفتن ليلي روي شومينه رو نيگا... نمردم و بالاخره يكي تو خونه به علايق من هم توجه كرد. والله  دوست دارم تا يه مدت طولاني اينجا باشه  هممون دسته جمعي از ديدنش كيف كنيم . كتاب "شب ممكن" محمد حسن شهسواري" رو دارم ميخونم.  روي نمايشنامه ي "خيانت" هارولد پينتر يه نقد خوبي نوشتم خودم خوشم اومد... من نمايشنامه اش رو سه سال پيش به انگليسي خوندم. درست مصادف شد با شب هفت هارولد پينتر. شيوه ي روايي فوق العاده اي داره و ظاهرا اخيرا هم ترجمه شده. در مطالعه به شدت تنبل شدم...كار ترجمه هر چيزيش خوب باشه تنها بدي اي كه داره اينه كه مطالعات آدم بسيار كم و حتي گاهي اوقات قطع ميشه... راستي من ديروز بالكل فارغ التحصيل شدم و درست يكساعت توي دفتر مدير تحصيلات تكميلي نشستم جلو روي دكتر سخنور و هي غرغر شنيدم و آخرسر يه لبخند عاقل اندر سفيه زدم. هيچي نگفتم تا پاي برگه ي چكيده پايان نامه ام رو امضاء بزنه و بيام بيرون. آره ما دانشجويان هيچي نيستيم و شماها خيلي آدمهاي بزرگي هستيد... چرا اين آخر كاري هم دست از سر كچلمون برنمي داريد؟ دارم مي بينم چقدر ادبيات اين مملكت كوفتي رو متحول كرديد... دارم مي بينم چقدر سرسري از كنار دانشجويان اين رشته رد شديد و فراتر از كلوني خودتون رو آدم ندونستيد. فقط دارم مي خندم به طرز فكر يه عالمه آدم كه سقف آرزوهاشون فقط  يك وجب و چهار انگشت بالاتر از فرق سرشونه.

 

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۰/۰۵/۱۴ساعت 15:3  توسط لیلی   | 

 

 

 

یک نمایش سه پرده‏ای درباره جنگ و پیامدهاش. یک پیک که در هر سه پرده حامل خبرهای خوبی از جنگ نیست! پرده اول یک مادر و پسر، پرده دوم یک دختر و پدر و پرده سوم یک زن و شوهر.نویسنده را در پستهای قبل معرفی کرده ام. این نمایشنامه از سری نمایشنامه‏های دور تا دور دنیا زیر نظر تینوش نظم‏جو، شماره‏ی 8، چاپ نشر نی می باشد. به نظرم نسبت به سایر نمایشنامه هایی که از ویسنی یک خوانده بودم بسیار ضعیف تر بود. بخش های زیبایی از دیالوگهای نمایش در ادامه مطلب آمده است.

دوست نوشت: یادته بيچاره گل فروشه چه زوري ميزد اون كاكتوس تيغ تيغي رو هي با سنگهاي آبي قرمز خوشگلش كنه تا من خوشم بياد. يادم نميره هيچ وقت كاكتوس رو آوردم گذاشتم تو اتاقم صاف كنار تخت خوابم روي كافي تيبل ... ظرف دو روز كاكتوست شته زد و صبح از خواب بيدار شدم ديدم تمام صورتم كهير زده ... آي كفرم در اومده بود آي قاطي كرده بودم از دستت... حالا اگه گفتي اگه گفتي اين نمايشنامه منو ياد كدوم رمان سر كلاس استاد خوش رفتار انداخت؟ نشان سرخ دليري؟  شايد واسه همين يهويي دلم خواست اين نمايشنامه رو درست همين امروز بخونم... از دست شوخي هاي كاكتوسيت ديوونه... تولدت مبارك. 

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۵/۰۶ساعت 16:59  توسط لیلی   |