لذت متن

ذهنم مانند لباس ژنده ی روی بند در باد سرد, بالا و پایین میرود.

 

پ.ن 1: اين كتاب رو پارسال در پست هام معرفي كرده بودم. از اين داستان (ادامه مطلب) به شدت در اين كتاب خوشم اومده بود و شايد بگم هر بار كه مي خونم باز بيشتر دوستش دارم. از اينكه كاراكترها اسم ندارند و از حرف مادر دراين داستان كه كفر منو بالا آورد ... يادمه اولين بار كه اين داستان رو خوندم ري اكشنم به حرف مادر دختر فقط و فقط اين بود: كه پدر مادرها خيلي چيزها از احساسات دختراشون نمي دونن و هميشه هم توي اين مسائل اجازه نظر دادن به خودشون ميدن. چقدر ناراحت شده بودم و چقدر جا خوردم. خوب وقتي واقعا مادر آدم درك نمي كنه ديگه از بقيه چه انتظاري ميره...

پ.ن 2: براي تغيير روحيه و گردش خون با دو تا از دوستام كلاس ايروبيك (Hip Hop Dance ) ميرم اميدوارم یهویی غيب نشم. جاتون خالي ببينيد با آهنگهاي منصور حيدري چه فازي ميده

پ.ن 3: يكي از دوستان خوب دوره دانشگاه كه 2 سال هم از من كوچكتره ، بعد سه سال عقد،  طلاق گرفت. كلي ريختم به هم از بي عرضگي تمام مردايي كه توي دوران ازدواج ، عقد،  دوستي ، عشق و هر چيز ديگه جا ميزنن. احساس مي كنم واقعا حس تنفرم از اين دسته از آدمها كه متاسفانه داره روز به روز هم زيادتر ميشه ديگه در حال فورانه. نمي فهمم وقتي قراره جا بزنن و مردونگي خودشون رو ببرن زير سوال اصلا براي چي وعده وعيد ميدن و دو تا خانواده رو علاف خودشون مي كنن؟؟؟

پ.ن 4: آقاي محمد علی حسنلو عزيز تولدت مبارك  زنده باشي و همواره ايمانت پايدار


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۱۰ساعت 23:6  توسط لیلی   | 

 

تو اين خونه درندشت رها شدم تا فكر كنم. فكر كنم به اتفاقات و آدمهايي كه در اطرافم هستند. فقط هستن ولي در واقع حضورشون كدرتر از اين حرفهاست. گاهي احساس مي كنم دردهاي دل انسانها آب دهاني بيش نيست كه يا بايد تف كني يا بايد قورتش بدي بره پايين. ولي من دوست دارم تف كنم. ارزش ندارند خيلي از انسانهايي كه باعث رنج تو مي شوند. انسانهايي كه با اعداد و ارقام در زندگي پيش مي روند. هميشه از رياضي متنفر بودم به خاطر منطقي كه در پس هر عملكردش نهفته و هميشه ادبيات را عاشقانه دوست داشتم چون توجيهاتي منطقي نداره و هميشه آدمهايي ديوانه از سر و كولش بالا مي رفتن. ديوانگي را مي پرستم. دوست دارم ديوانه باشم و ديوانه وار فكر كنم. نميخوام حتي يه لحظه اعداد مزخرفي مثل يك يا پانزده در مغزم جاي بگيرند. از قيافه ي مزخرف رياضي دانها هميشه خنده ام مي گرفت ولي از ديدن قيافه ي ديوانه هاي ادبياتي هميشه لذت برده ام. آدمهايي كه روحشون در قيافه شون منعكس شده. ممكنه خيلي ها بگن آدمهاي بيكار و بي عاريند . و به جد چقدر آدمهاي بي شعور نفهمي هستند افرادي كه فراموش مي كنند الفباي زندگي رو از چه كساني آموخته اند. آدمهايي كه با چشماني ريز به ادمهاي اطرافشون خيره ميشن و وقتي ازشون مي پرسي نظرت در مورد فلاني چيه ؟ ميتونن 10 پاراگراف در مورد اون فلاني حرف بزنن. كاش همه ي آدمها بتونن در پاسخ به اين سوال سكوت را بياموزند. كاش انسانها بتونند عاجز باشند از قضاوت و يكي دوتا كردن آدمهاي اطرافشون. دوست دارم سكوت كنم. خيلي دوست دارم فقط نگاه كنم به اطرافم و آدمهاي اطرافم و سكوت كنم و چيزي نگم. هميشه از ديدن اون ديوونه ي چشم آبي كه پاتوقش دم مترو پاستوره ديوانه ميشم. هميشه چشمم دنبالشه و دوستش دارم. مردي 35 -36 ساله كه مي شينه و با كج كردن  سرش به آدمهايي كه ديوانه وار ميدوند و تند تند و با شتاب دنبال اهدافي نامعلوم در زندگي مي دوند خيلي آروم و براق نگاه مي كنه. دوست دارم بهش نگاه كنم.

 به خواهرم ميگم: نيكي جون من به چشماش نگاه كن يه چيزي تو چشماش داره موج ميزنه مي خوام بدونم تو هم حس مي كني؟

نيكي ميگه: ليلي ديوانه اي هستي تو. وقتي با هومبرت هومبرت در لوليتا و بنجي و سيمور گلاس و هولدن كالفيلد و ... همزاد پنداري مي كني بعيد نيست يه موجي در نگاه اين آدم ببيني. از تو هيچي بعيد نيست. از بچگيت همينجوري بودي. به خاطر چشماي گوساله اي كه جلوي پاي دايي قربوني شد يه هفته بهت سرم وصل كردن خنگالو.

دوست دارم ديوانه باشم. ديوانگي بايد بخشي از وجود ما آدمها باشه بايد ديوونه بشيم تا بتونيم خودمون را تعريف كنيم. من هنوز مطمئنم در نگاهش خدا موج ميزنه . دوست دارم با شتاب به سمت ايستگاه ندوم و آرام و در سكوت نگاه كنم به همه ي آدمها.  آدمهايي كه مثل جت و با طعنه از كنارت رد ميشن ، آنهايي كه با چشماي هيزشون قورتت ميدن و افرادي كه با آب دهاني آويزون از گوشه ي دهنشون و يه لا پيراهن از ما ميخواهند كه لحظه اي از سرعت مدرن كم كنيم . تامل و سكوت كنيم.  باز هم مي گويم: گرسنه ام ، سكوت مي خورم.    

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۹ساعت 8:36  توسط لیلی   | 

امروز شاگردام منوحسابي زدن و چقدر كيف كردن. البته منم خيلي كيف كردم چون مي ديدم چشاشون چه برقي مي زد. جريان از اين قرار بود كه من بايد يه بازي شبيه عمو زنجير باف رو به انگليسي به شاگردام درس ميدادم. يه شعر سنتي براي اين بازي وجود داره و به اين صورته كه همه دست همو مي گيرن و مي چرخن و يه نفر هم به عنوان سگ گله ميره وسط. در حاليكه مي چرخن ميگن:

The farmer's in the den

The farmer's in the den

E-I-E-I

The farmer wants a wife

The wife wants a child

The child wants a dog

We all pat the dog

We all pat the dog

و وقتي دو بيت اخر رو ميگن دست نوازشي هم به سر سگ مي كشن. اما از اونجايي كه ميدونيد اصلا نوازشي در كار نخواهد بود همه ي بچه ها مي كوبن تو سر سگ بد بختي كه اون وسط وايستاده. اما بازي به همينجا ختم نميشه چون سگه بايد چشمش را ببندد و دور خودش بچرخه و بعد به يكي اشاره كنه تا بره وسط و اون سگ بعدي بشه. حتما حدس زديد چي شد ؟ يكي از اشاره ها به سمت من معلم شد و به زور و شادي و هلهله همه ي بچه ها منو انداختن وسط و تا دلتون بخواد دو بيت آخر رو 20 بار تكرار كردن و منو با نوش جان زدن.

ياد روزهاي مدرسه ي خودم افتادم. تو يه زمستون برفي تو حياط دبيرستان با دوستامون برف بازي مي كرديم كه خانم چشمكاني و خانم صالحي ( دو ناظم عزيز و حال به هم زني و با پوشش كاملا اسلامي) اومدن وسط و گفتن : ما هم بازي. چه كيفي داد دو گروه شديم و آي اين دو تا ناظمو با گوله برف زديم كه خر كيف شديم. حتي بچه هاي گروه خودشون هم اين دو تارو نشونه مي رفتن و مي زدن. تمام عقده هامون رو سرشون خالي كرديم. عقده ي گير دادنهاي الكي به هر شاگرد بدبختي كه دو تا تار موش معلوم بود. حالا شما بگيد: هل جزاء الاحسان الا الاحسان؟

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۲۱ساعت 20:29  توسط لیلی   | 

 

ميخوام درباره ي يك تجربه ي متافيزيكي بنويسم. يك تجربه اي كه هرچند تاثيري ماورائي بر من نداشت اما اتفاق خيلي جالب و در عين حال بسيار ترسناكي بود. يادمه يه روز عصر مادرم رفته بود حمام و من در اتاقم كتاب مي خوندم. كاملا به گوش بودم تا مادرم از حمام بيرون بياد. براي گذران وقت روي تخت دراز كشيدم . شروع كردم به مطالعه ي يك كتاب و همينطور كه مطالعه مي كردم يهو خوابم گرفت. محاله كه من در هنگام مطالعه خوابم ببرد و حتي بر عكس هوشيارترين لحظات زندگي من همان ساعت هاي مطالعه است. ولي نمي دونم چطور شد كه يه حالت سنگيني و نفس تنگي عميقي تمام وجودم را در برگرفت. در همان لحظه كه خوابم برد اصلا يادم نيست چي خواب ديدم. آيا خواب مي ديدم؟ آيا روحم پرواز كرد؟ نميدانم. اما خيلي سعي مي كردم تا از اين حالت خواب آلودگي هرچه سريع تر رها بشم. چون مامان در حمام بود و من هميشه شش دانگ حواسم را جمع مي كردم تا از حمام بيرون بيان. تمام نقاط بدنم مخصوص بازوها و پاهام دردناك شده بود. اين درد مثل حالت خفگي و مسمويت به سم خاصي در تمام تنم مي پيچيد. ميدونستم خواب نيستم فقط احساس سنگيني داشتم. يادم نيست اين حالت چقدر طول كشيد: يك ربع، 20 دقيقه، 25 دقيقه، .... من در اين حالت موندم و درد كشيدم و به خود پيچيدم. اصلا نمي تونستم خودم را از روي تخت بلند كنم و در عين حال صداي حركت و بوق ماشينها را در خيابان مي شنيدم. هوشيار بودم ولي خيلي كرخت و سست و سنگين. انگار كه 2 تا گوني برنج را روي من انداخته باشند و من در زير بار سنگيني آن مانده باشم. من تقلا مي كردم (البته نه جسما) تا از جايم برخيزم. نميدونم چند دققه ي ديگر سپري شد كه يكهو شنيدم مادرم صدايم مي كند. پشت سر هم مي گفت: ليلا، ليلاااا، لييييييييللللللااااااا، .... . ولي من اصلا نمي تونستم جواب بدم. كاملا ياده كه اصلا حالت خواب آلودگي نداشتم و سعي مي كردم تمام توانم را به كار بگيرم تا حرف بزنم يا اگر شده تكاني به خودم بدهم اما نشد. يكهو ديدم كنار تخت ايستاده ام. من داشتم جسم و روح خودم را مي ديدم. ديدم جسمم روي تخت دراز كشيده و به حالت طاق باز روي تخت دراز كشيده و روحم هم دقيقا در فاصله اي 30 سانتي متري از بدنم به همان حالت طاق باز در هوا معلق مانده. روحم كمرنگ تر از جسمم بود يعني يه حالت ابري و مه آلود داشت ولي در همان قالب لبا سهايي بود كه به تن داشتم. جسمم خيلي ارام و بي صدا بود و انگار نه انگار كه درد شديدي در درونش مي پيچيد. ليلا سه تكه شده بود و هيچ كدام از تكه ها قادر نبودند حركتي از خود انجام دهند. صداي مادرم بالاتر رفت و حالت فرياد يا شايد داد به خود گرفت . ليلااااااااااااااااااااااااااااا. در اين لحظه قشنگ ديدم كه روح معلق من در حال تلاش براي ايين آمدن است. تمام توانم را به كار گرفتم. روح مشاهده گر و ثالث كه در كنار تخت ايستاده بود به خودش فشار داد و در يك آن كاملا اين را حس كردم كه با فرياد دوم مادرم ناگهان روح بالاي سرم به درون جسمم پرتاب شد‌( به كلمه ي پرتاب شد توجه كافي داشته باشيد!!!!)  و در عين حال كمر و پاهايم هم به بالا پرتاب شد انگار كه شوك الكتريكي بهم زده باشند. من هم به بالا پرتاب شدم. چشمم را باز كردم. از درد خبري نبود. شنيدم كه مامان صدايم مي كند. توانستم فكم را تكان بدهم و جواب بدهم: "جانم مامان! اومدم" . اين تجربه شايد 4سال پيش اتفاق افتاد ولي به همين شفافيت در ذهنم مانده. اگر چه هيچگاه هيچ نتيجه ماورائي از آن نگرفتم ولي هميشه از تعريف كردن اين خاطره براي دوستانم بسيار لذت برده ام. يادمه وقتي داشتم اين تجربه ي متافيزيكي ام را سر ناهار براي دوستان دانشگاه تعريف مي كردم ، حامد وسينا مات و مبهوت شده بودند و با پيشرفت داستان موهاي دستشون سيخ سيخ ميشد. شيوا هي عينكش رو از چشمش برمي داشت و دوباره به چشم ميزد و شكوه چشماش به اندازه يك توپ بيسبال قلقلي شده بود. نمي دونم الان شما چه حالي شديد ولي اگه مي تونيد حالتون رو توصيف كنيد برام خيلي جالب خواهد بود.

 

 

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۸۸/۱۱/۱۶ساعت 20:1  توسط لیلی   | 

يه روز آفتابي و گرم بود. با حميدرضا  قدم زنان در پارك قدم مي زديم. همه ي دختر پسرا افتاده بودن وسط و واليبال بازي مي كردن. پسرا آستين هاي تي شرت رو بالا زده بودن و دخترا شالهاشون رو از پشت گره زده بودن و با داد و قال و فريادهاي شاد  آبشاري شوت ميزدن. من و حميدرضا رفتيم نشستيم يه گوشه به تماشا. آخه ما دوتا اصلا اينقدر شاد نبوديم . فقط با هم خيلي خوب بوديم و مي دونستيم كه هردو در تصميم گيريمون براي ازدواج تقريبا به قطعيت رسيديم. روبروي ما دو تا دختر پسر جوون هم نشسته بودن و همين واليباليست ها رو تماشا مي كردن. پسره رو ويلچر نشسته بود و دختره ايستاده بود و يه دستش رو شونه ي پسره بود.با هر اسپگي شونه ي پسره رو محكمتر از قبل فشار مي داد. من و حميدرضا هردو نگاهمون به سمت اين دو نفر چرخيد و هردو يهو به هم نگاه كرديم.

حميدرضا پرسيد: اگه من يه روزي دچار يه حادثه بشم تو هم اينجوري منو تحمل ميكني؟

گفتم: يعني چي؟ منظورت چيه؟ خدا نكنه.

گفت: نه حالا بي شوخي ! عمق احساساتت به من اونقدري هست كه اگه يه روز فلج شدم تو منو به خاطر علاقه ي شديدت بازم دوست داشته باشي؟

گفتم: اصلا دليلي نداره اينقدر با هر فلجي همزاد پنداري كني و اصلا دليلي نداره كه من به اين سوال مسخره ي تو جواب بدم. من چه ميدونم. احتمالا دو نفر كه با هم ازدواج مي كنن مجبور به تحمل هر چيزي خواهند شد.

حميدرضا با مهربوني به چشمهاي حيرونم نگاهي انداخت و باز ادامه داد: من دارم در مورد روزي حرف ميزنم كه با هم ازدواج نكرده باشيم. ميخوام بهم راستش رو بگي كه اگه قبل ازدواج واسه من يه اتفاقي بيفته كه ويلچر نشين بشم باز هم در تصميمت قاطع خواهي بود؟

من به حميدرضا نگاه كردم . وقتي از من مي خواست به فراتر از واقعيت فكر كنم حرصم مي گرفت. اون روز جوابش رو ندادم و بلندش كردم تا از اون آدمها فاصله بگيرم. امروز كه مامان رو روي ويلچر مي بينم  به جواب اون سوال حميدرضا  رسيدم. بابا مامانو عاشقونه روي ويلچر مي نشونه  و من به روز هاي تنهاييم فكر مي كنم. عمق اين حس الان برام معني پيدا كرده. گاهي آدمها در تنهايي به پاسخ خيلي از سوالات بهتر دست پيدا مي كنن. تنهايي و تنهايي و .... .


پی نوشت: این داستان به هیچ عنوان ربطی به خاطرات شخصی ام نداره. از دوستان خواهش میکنم این مطلب رو کاملا objective مطالعه کنند.

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۱۲ساعت 20:1  توسط لیلی   |