لذت متن

ذهنم مانند لباس ژنده ی روی بند در باد سرد, بالا و پایین میرود.

 

اتاق زير پله مخصوص اجاره بود. تا آنجايي كه يادم مي ايد رنگ و وارنگ مستاجر مي امد و سر سال نشده يا مادر بيرونشان ميكرد يا از بدعنقي هايش عاصي مي شدند و خودشان مي رفتند. چند ماهي بود كه اتاق خالي بود. آن روز مرد جواني در خانه ي ما را زد و مي خواست اتاق را اجاره كند. ابتدا پدر مخالفت كرد و گفت خانه به مرد عزب نمي دهد ولي مرد به قدري موقر و با ادب بود كه پدر راضي شد. دو دو تا چهار تا كرد و ديد مادر كه با هيچ زني كنار نمي آيد و چند ماهي هم مي شود كه از پول اجاره خبري نيست و زندگي به سختي مي گذرد. قراردادي نوشتند و روز بعد مستاجر جديدمان مستقر شد. از سر و وضع ظاهرش و وسايل اتاقش معلوم بود از ان خانواده هاي اعيان و فرنگ ديده است، بر خلاف تمام مستاجرهايي كه تا آن موقع داشتيم و تقريبا همگي شان اتاق را يك جور مي چيدند؛ و رختخواب ها گوشه ي اتاق، سماور روي زمين، پشتي و پتوي زير ان ، تازه اگر وضعشان خوب بود. وسايل اين يكي تخت بلند و بزرگ فنري بود كه برق ميله هاي نقره اي بالاي سرش با رو تختي لاجوردي جلوه اي خاص به اتاق مي بخشيد. از لاي گل هاي پرده ي مخمل، نوري ابي به اتاق مي تابيد كه آرامشي خاص به فضا مي بخشيد. بعدها هروقت روي آن تخت مي خوابيدم چشمانم را مي بستم، سعي مي كردم خاطره ي نرم خوابيدن روي تخت فنري را تا ابد در ذهن ثبت كنم.

يك ميز گرد كوچك با دوتا صندلي لهستاني كرم براق گوشه ي چپ اتاق گذاشته بود زير پنجره، آباژور ري ميز معمولا روشن بود و هميشه رويش عينك و كتاب و فنجان قهوه بود، به اضافه ي يك گلدان با يك شاخه گل رز خشك شده. آن روزها اگر خانواده اي لهستاني داشت جزء اعيان به حساب مي آمد چه برسد به ميز ناهارخوري و مبل راحتي كه او يك نيم ستش را در گوشه ي سمت راست اتاق مقابل تختخوابش گذاشته بود. ديوارهاي اتاق را پر كرده بود از عكس و تابلو، عكس هاي خانوادگي در قابهاي چوبي كنده كاري شده، خانم هاي شيك با كت و دامن هاي تنگ و كوتاه يا لباس هاي يقه باز با استين هاي گشاد و عينك هاي افتابي گرد و بزرگ و موهاي آلاگارسون شده و اقايان با كت و شلوار و جليقه و دكمه سردست هاي براق و اگر روز اول يك دست از همين كت و دامن هاي شيك و گران قيمت به مادر نداده بود حتما به خاطر ميخ هاي درشتي كه كوبيده بود به در و ديوار گچ ريخته ي اتاق، دعوايي مفصل راه مي انداخت. هدايايي كه به ما مي داد براي شروع يك رابطه ي خوب لازم بود، دوستي بينمان را مستحكم مي كرد.

روزهاي اول وقتي از جلو اتاقش رد ميشدم اگر لاي در اتاق باز بود تمام وجودم چشم ميشد تا وسايل شيكش كه اتاق را به شكل كاخ در آورده بود ببينم و اگر در بسته بود چنان غمگين ميشدم، گويي تمام زندگي را باخته ام. عجب خوشبخت شد اتاق تاريك و نمور زير پله. تابلويي به ديوار روبرو زده بود پر از خط هاي كج و معوج و عليرغم رنگ هاي شادي كه در آن به كار رفته بود تابلوي غمگيني بود و وقتي به آن نگاه مي كردم ناخوداگاه غمي بي پايان به دلم راه مي يافت. شبي مادر از دندان درد به خود مي پيچيد، كمي ترياك خورده بود و بي حال گوشه اي افتاده بود و تازه چشمانش گرم شده بود كه صداي عجيبي آمد، نوايي دل انگيز شبيه بعضي از موسيقي هايي كه از راديو پخش ميشد. ولي من مطمئن بودم او راديو ندارد زيرا چيزي در اتاقش نمانده بود از نظر من پنهان مانده باشد. گوشم را به زمين چسباندم كه صدا را واضح تر بشنوم. مادرم گيس هايم را كشيد و همانطور كه يك ريز به من و مرد جوان فحش ميداد گفت برو بهش بگو سر و صدا نكنه والا ميرم پايين خودش و صدا رو با هم خفه مي كنم.

بي معطلي پله ها رو دو تا يكي پايين رفتم و خودم را جلو در اتاقش رساندم و خيلي محكم چند بار با مشت به در كوبيدم. كمي دير در را باز كرد، با صداي آهسته گفتم: «تو رو خدا كمتر سر و صدا كن، مادر خيلي عصباني است و اگر باز صدايي از پايين بشنود بدون شك سر ماه نشده بايد تخليه كني و بروي.» لبخندي زد و رفت يك قوطي قرص آورد و به من داد و گفت: « يكي از اين ها را بده بخوره و دردش يادش ميره.» بعد هم آدرسي روي يك تكه كاغذ نوشت و به من داد و گفت: اين هم ادرس يك دندان ساز است. بهمادر بگو بره پيشش و دندانش را درست كنه و پولي هم نده خودم بعدا باهاش حساب مي كنم. خيلي خوشحال پله ها رو دو تا يكي بالا رفتم. مادر اول اضي نميشد بعد از اينكه كلي باهاش كلنجار رفتم راضي شد و قرص را خورد و چيزي نگذشت دارو اثر خود را گذاشت و مادر آرام شد و من جرئت كردم ماجراي دكتر را برايش بگويم و او وقتي فهميد كه قرار است برايش كار مجاني انجام بدهند قبول كرد و گفت: «خواست خدا بود يه مستاجر آدم حسابي گيركون بياد.» صبح وقتي مادر راهي دندان سازي شد به بهانه ي پس دادن قوطي قرص پايين رفتم، بايد سر در مي آوردم منبع صداي دل انگيز شب قبل از كجا بوده. در زدم. خيلي زود در را باز كرد آن قدر به داخل سرك كشيدم كه گفت: بيا تو.

با ترس وارد اتاقش شدم. اگر مادر مي فهميد كتك مفصلي مي خوردم. روي صندلي راحتي نشستم و متوجه عكسي شدم كه در قاب نقره اي روي ميز عسلي بود و يادم رفت به چه منظور آنجا بودم. دختر جوان و زيبايي بود كه يك دامنپشمي چهارخانه پوشيده بود با يك كت تنگ. باريكي كمرش، آرايش موهايش، عينك بزرگ افتابي اش به گونه اي بود كه مثل هنرپيشه هاي خارجي مي نمود. يك فنجان چاي برايم اورد و گفت: نامزدم است. زيباست نه؟ چيزي نگفتم. تازه يادم افتاد براي چه آمده ام. گفتم: «خوش به حالت كه راديو داري. با تعجب گفت: راديو ندارم.

«اما ديشب...»

خنديد و رفت از گنجه شيپور نقره اي كه روي ميله اش پر از دكمه بود آورد نشانم داد و گفت: صداي ساكسيفونم بود. گفتم: برايم مي زني؟ ساكسيفون را برداشت و نواخت.‌انقدر خوب ميزد كه گريه ام گرفت. از ترس اينكه بچه ها متوجه غيبت طولاني ام بشوند و به مادر خبر دهند زود بلند شدم و گفتم: دوست دارم باز هم برايم بزني. با مهرباني گفت: هر وقت دوست داشتي بيا.بعد از آن هر وقت موقعيت را مناسب مي ديدم جيم مي شدم؛ مي رفتم به اتاقش و او خوب مي دانست به چه منظور مي روم. ساكسيفون را برمي داشت و مي زد و من هم روي تخت فنري درا مي كشيدم، چشمانم را مي بستم تمام وجودم گوش ميشد. آن وقت احساس مي كردم همه چيز به يك رنگ در امده و همه به رنگ ساكسيفون، ديوار به رنگ مبل، مبل به رنگ گلدان، گلدان به رنگ تابلو، تابلو به رنگ ساكسيفون و ساكسيفون به رنگ مرد و مرد به رنگ بي رنگي خاطرات رنگ باخته ي روزهاي جواني. چه روزهايي بود! يك ثانيه در كنار مرد بودن به اندازه ي يك قرن برايم ارزش داشت و زمان با او بودن به سرعت برق مي گذشت. زمانيكه با او بودم از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم موقعي كه تنها بودم براي ديدنش ثانيه شماري مي كردم.

روزي كه مي خواستم براي ادامه تحصيل به فرنگ بروم مادر صدايم كرد و گفت: «بي عرضه، فكر مي كردم مي توني تورش كني.» خجالت كشيدم. همه چيز را مي دانست ولي هيچ وقت به رويم نياورده بود. اما براي من همين كافي بود كه مي توانستم بنوازم شايد بهتر از خودش. دلم را در اتاق زير پله گذاشتم و رفتم. مادر مرده بود ، آقا جون هم و من بايد برمي گشتم. دلم نمي خواست وارد خانه شوم. سر كوچه ايستاده بودم و غرق در خاطرات روزهاي گذشته. پيرزني را ديدم كه بوي نفتالين لباسش تمام فضا را پر كرده بود. دامن پشمي چهارخانه پوشيده بود با كتي تنگ، عينك آفتابي بزرگي به چشم داشت كه نيمي از صورت مثلثي و كوچكش را گرفته بود. جلو امد و گفت: شما اهل اين محليد؟ با حركت سر جواب مثبت دادم. خوشحال شد و گفت: «دنبال مرد جواني مي گردم كه بسيار خوب ساكسيفون مي زند». آهسته گفتم: او سالهاست كه ساكسيفون شده. چانه اش لرزيد و قطره اي اشك از زير عينكش جاري شد و با پشتي خميده رفت و در خم كوچه گم شد.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۱۰ساعت 23:6  توسط لیلی   |