لذت متن

ذهنم مانند لباس ژنده ی روی بند در باد سرد, بالا و پایین میرود.

 

کی میدونه توی مملکت وجود یک زن چه خبره؟؟ هان کی میدونه؟ زن منبع محبته... درست. زن موجودی است حسود... درست. زن موجودی است که هستی بخشه و سراسر مهربونی و نوازش... باز هم درست. اما به این معنی نیست که نیاز به محبت نداره و حتی اگر روزی به محبت نیاز داشت باید در مملکت وجود خودش دنبال اون بگرده در غیر این صورت به کمال نرسیده. خدای من جهان بینی مرد واقعا اینه که یک زن اطاعت کنه و مرد ته دلش او را تحسین کنه؟ فقط ته دلش؟؟؟؟ در جهان بینی یک مرد حرکت نقش اساسی دارد... آنچه هست قابل قبول نیست بلکه انچه باید باشد مراد است؟؟ اما زن دوست داره آنچه که هست مورد قبول باشه... دقیقا آنچه که هست. جهان بینی کلمات همچون تازیانه است. کی میدونه ته دل زن چه خبره؟؟؟  واقعا کی میدونه؟ کی میدونه انتظار در یک زن چه معنی ای داره؟ کی میدونه اشتیاق در او چگونه است؟ اصلا کی میدونه اطاعت در دل یک زن چقدر لذت بخشه و تحت فشار احساسی قرار گرفتن چقدر آزاردهنده است؟

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۰/۱۰/۲۹ساعت 13:53  توسط لیلی   | 

 

این همه بهم گفتن لیلا بشین به دکترا فکر کن... لیلا حیفه تا اینجا خوندی بقیه اش رو ادامه ندی... لیلا تو هدفت یه چیز دیگه بود و داری یه جور دیگه جلو میری ... من گوش ندادم. نمیدونم با من چه کردی که فقط یک روز به حرفت (حرف نه!! دستورت) فکر کردم و فرداش تمام کتابها رو از طبقه ی بالای بالای کتابخونه منتقل کردم به طبقه ی اول و بهت گفتم: چشم... گاهی اوقات چشم گفتن صمیمیت ها رو بیشتر می کنه بچه ها. نه؟ امروز هم که قراره بعد کار برم اصل مدرکمو بگیرم و فردا هم فرمش را تکمیل کنم . می دونم فرصت کمه و من هیچی نخوندم ولی بهت قول دادم تلاشمو می کنم. حتما یه چیزی هست که اینجوری حس اپیفنیک بهم دست داد و تکون خوردم. خوشحالت می کنم چون چون چون...

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۰/۱۰/۲۵ساعت 10:8  توسط لیلی   | 

 

 پشت جلد كتاب اين سوال مطرح شده: چرا برخي از فيلسوفان زن خود را مي كشند؟ كتاب ادعا نامه اي ظريف و موشكافانه عليه روشنفكران و تئوريسين هايي خشك انديش است. اثري كه در نهايت در جستجوي معناي ناب زندگي است حتي اگر بخواهد براي دقايقي همراه با آريل ( كاراكتر اصلي داستان) مخاطب را سوار بر سورتمه ارتور شوپنهاور كند كه به سوي مرگ مي تازد و عوالمي را به نمايش بگذارد كه شايد آلتوسر در روزها و هفته هاي پيش از قتل همسرش در سر گذرانده است. اريل از نوع روشنفكراني است كه غرق نظريه پردازي مي شوند و خواسته و ناخواسته به جامعه و خوشبختي پشت مي كنند. او معلمي بود كه شادي و خردمندي اسپينوزا را مدام براي دانشجويان خود موعظه مي كرد و عملا نتوانست اين شادي و خردورزي را در زندگي خود پياده كند. او نتوانست از كودك و زن خود درست لذت ببرد چون خانواده گريز بود. اكنون آريل ِ دل مرده اعتراف مي كند كه گول فلسفه ي اساتيدش را خورده و ضمن اشاره به خودكشي ژيل دلوز با ريشخند مي گويد: "زمانيكه دلوز خود را از پنجره به پايين پرت کرد انديشه اسپينوزا كمك چنداني به او نكرد. در بخشي از كتاب اريل همچون كودكي معصوم و رنجور نيازمند مراقبت و پشتيباني به خود افشاگري دست مي زند و خود را متفكري مي نامد كه 30 سال در زندگي اش كوركورانه و طوطي وار مشغول تحكيم معبدي بوده است كه هيچ كس نه در آن هذيان مي گفت ٬نه گريه مي كرد نه گمراه ميشد. اما او حالا گرفتار لابيرانت ذهني شده است. فردي تنها و ماتم زده كه از همسرش مي خواهد حداقل به اندازه حيوانات و جنگل ها و آينده كره زمين به او توجه كند و مراقب او باشد. اوج اين نگاه در جايي است كه او مي نويسد: "راستي نادين خواهش مي كنم به حيواني كه كنارت افتاده نگاهي بينداز." (ص 62) همسر آريل با صراحت مي گويد: "آري فلسفه زندگي زناشويي ما را مانند ديگران نابود كرد٬ باور كنيد كه فلسفه به زندگي زناشويي هيچ كمكي نمي كند." (ص 15) بخش هایی از کتاب در ادامه مطلب آمده است.

پ.ن: دیروز درباز شد و بعد از مدتهاي طولاني صداي عصاي زير بغلت باعث نشد من سرمو بالا بيارم. خوشحالم متوجه حضورت نشدم... حضوري كه هميشه با صداي عصات همراه بود.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۰/۱۰/۲۲ساعت 12:51  توسط لیلی   | 

 

یادتونه آخرین بار کی گفتم به یه مشکلی توی یه کار وارداتی خوردم؟؟ دقیقا الان ۱۰ دقیقه است دو تا استامینوفن کدئین خوردم با دو لیوان آب تا آروم بشم. و بالاخره اونقدر جیغ زدم پای تلفن و اونقدر اعصابم بهم ریخت تا آخر سر قبض انبار و بارنامه آزاد شد و من صحیح و سالم بار رو تحویل صاحب کالا دادم با ۱۸۰۰ یورو خسارت که آخر سر رئیسمون بهم گفت: فدای یه تار موت... نمیدونم چرا اینقدر عصبی شدم جدیدا. ادمهای گند ماتریالیست که فقط باید دو روز جوابشون رو ندی تا بفهمن از حرفهای مزخرف و دروغ هاشون ناراحت شدی. به دنبال این ماجرا فقط فکر یه راهکار منطقی گشتم. میگن واردات فقط با کسب تجربه خوب پیش میره و این هم یک تجربه ای بود که کلهم گند زد به کل اعصابم و رفت.ولی من ول کن نیستم باید از لابلای همه ی این کشمکش ها یه درسی بگیرم. نشستم متن قرارداد نوشتم که مشخصاتش فقط به مراحل اولیه کار من مربوطه و به مدیرمون نشون دادم گفتم من از این به بعد فقط با این فرمت جلو میرم... هر کی هم دلش نمیخواد من دیگه بدون قرارداد با هیچ مشتری ای کار نمی کنم. گلو درد گرفتم از بس تو این هیاهوی نرخ یورو دم به ساعت داد و بیداد کردم و خودمو شهید کردم تا حرفمو به کرسی بنشونم. وقتی یه پروسه تموم میشه به جای اینکه یه نفس راحت بکشم همش اعتمادمو به همه از دست میدم و دقیقا همین عدم اعتماد باعث میشه توی پروسه بعدی باز دوباره به مشکل بخورم. بیزینس می دونید یعنی چی؟ فقط و فقط یعنی: این خط این نشون +

پ.ن: چند روزه دارم نمایشنامه" اتاقی در هتل پلازا" رو می خونم ... همش تم خیانت از سر تا پاش داره بالا میره. همکارم میگه به جای آثار ادبی متعدد سعی کن هنرادبی مطالعه کنی... منظورشو درست متوجه نشدم چون بر این اعتقاده که زندگی همیشه زیباست و تو باید زیبایی ها رو بخونی ...ولی فکر کنم منظورش این بود که اینقدر به این نمایشنامه های با تم خیانت نچسب. چه خوب ... یعنی غیرتی شده آیا؟؟؟  

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۰/۱۰/۱۹ساعت 14:12  توسط لیلی   | 

 

 

نام داستان: زن و ناقوس میدرا  

 نويسنده: حکایت ژاپنی به انتخاب اف. هالند دیویس

مترجم: لیلی مسلمی            

 لینک: کانون فرهنگی چوک

 

پ.ن ۱: نظرات رو در اینجا بستم چون دوست دارم نقدهاتون رو در سایت بخونم... و دوم اینکه ممنون میشم اگر خواندید روی تم داستان هم نظراتی ارائه بدید. با سپاس... لیلی

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۱۰/۱۷ساعت 10:49  توسط لیلی  

 

گابریل گارسیامارکز به سرطان لنفاوی مبتلاست و می‌داند عمر زیادی برایش باقی نیست. بخوانید چگونه در این نامهٔ کوتاه از جهان و خوانندگان خود خداحافظی می‌کند:

«اگر پروردگار لحظه‌ای از یاد می‌برد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من می‌داد از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کردم. به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمی‌راندنم، اما یقینا هرچه را می‌گفتم فکر می‌کردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها می‌دادم. کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌بافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم می‌بندیم، شصت ثانیه نور از دست می‌دهیم. راه را از‌‌ همان جایی ادامه می‌دادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر می‌خواستم که سایرین هنوز در خوابند. اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من می‌بخشید، ‌ ساده‌تر لباس می‌پوشیدم، در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان می‌کردم. به همه ثابت می‌کردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمی‌شوند بلکه زمانی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نمی‌شوند. به بچه‌ها بال می‌دادم، اما آن‌ها را تنها می‌گذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. به سالمندان می‌آموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا می‌رسد، با غفلت از زمان حال است. چه چیز‌ها که از شما‌ها [خوانندگانم] یاد نگرفته‌ام...
یاد گرفته‌ام همه می‌خواهند بر فراز قلهٔ کوه زندگی کنند و فراموش کرده‌اند مهم صعود از کوه است. یاد گرفته‌ام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت می‌فشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود می‌کند. یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتاده‌ای را از جا بلند کند. چه چیز‌ها که از شما یاد نگرفته‌ام... احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا. اگر می‌دانستم امروز آخرین روزی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو گردم. اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.آرزو می‌کنم و امید دارم از این نامه‌ی کوتاه خوشتان آمده باشد و آن را برای مام کسانی که به آن‌ها علاقه‌مندید بفرستید.»


همراه با عشق
«گابریل گارسیا مارکز»
منبع: مجله «بخارا»؛ شماره ۸۲؛ ص۷۸ و ۷۹ .

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۰/۱۰/۱۴ساعت 10:19  توسط لیلی   | 

 

 

ادیت      یه شب رو با یه مرد گذروندم. یه شب... رئیس ام، مبتذل تر از این نمیشه... یه روز عصر کنار ماشین اش منتظرش بودم، بهش گفتم «امشب میخوام با تو باشم» ... جواب داد «تموم شب؟» گفتم «آره»... آرایش نکرده بودم، اصلا ... عینا همونی بودم که الان هستم...

الیزا       چه اتفاقی افتاد؟

ادیت      نمی دونم چرا دارم اینا رو به شما میگم.

الیزا       خب حالا، بگو ...

ادیت      رفتیم خونه ش. اون یه نوشیدنی بهم داد. لباساشو درآورد و ... انگار این طبیعی ترین کار تو دنیا بود ... من گریه کردم... یه لحظه چسبیده به هم گذشت. بعد اون پس کشید و من خودم رو کشوندم به دورترین لبه ی تخت ... اون گفت «چته؟» روم خم شد، دست اش رو تو موهام فرو کرد، گونه مو نوازش کرد و گفت «بیا اینجا» ... دستم مو گرفت تا بلند شم و من برگشتم و پشت به اون کردم ... گفت «چته ؟ چرا گریه می کنی؟ تقصیر منه؟» می خواستم بگم آره اما گفتم نه، چون منظورش این بود که «همونی نیستم که می خواستی؟»، راستش اون همونی بود که می خواستم، همه چیزش، با همه ی آن شور و حرارت یه خرده ملال آورش، دقیقا همون که می خواستم ...

الیزا       بازم اونو دیدی؟

ادیت      آره، تو اداره. هیچ چی بجز دیدن... بعد از اونجا رفت. تو سی و نه سالگی... اون موقع سی و نه سالم بود ... عاشقی بلد نبودم... نمی دونستم چی کار کنم ... این مرد، اگه بهم نگاه کرده بود، شاید، می تونستم خودمو خوشگل تر کنم. امروز صبح تو جریان تدفین تموم روز فکرمو به خودش مشغول کرده بود – تو عالم خیال دیدم که پشت یه درختی پیداش شد... یک کمی یه وری ایستاده بود و چشم از من ورنمی داشت... همه ی زنا همین داستانو میگن. پشت اش هم هیچ نظام فلسفی نیست ...

پ.ن 1: کتاب جدید دوریس لسینگ به نام "اسیر خشکی" با ترجمه ی سهیل سمی/ انتشارات ققنوس منتشر شد.

پ.ن 2: تیکه کلام ترکی که همکارم اونقدر تکرار کرد دست آخر افتاد سر زبونم : « ای وا داش باشیما... زحمت شد»  

 بعدا نوشت: این ترجمه رو توی فیس بوک خوندم خوشم اومد: «تصویر من از جهنم تصویر مردی است که روبرویم پیراهنش را پاره می کند و فریاد می زند: ببین به خاطر تو چه کردم...»

 

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۰/۱۰/۱۳ساعت 13:54  توسط لیلی   | 

 

خون عشق دروغين / نويسنده: دون دليلو / مترجم: پدرام لعل بخش / انتشارات افراز/ نمايشنامه

گفت و گوهاي پس از خاكسپاري / ياسمينا رضا / فتاح محمدي / نشر هزاره ي سوم / نمايشنامه

اتاقي در هتل پلازا / نيل سايمون / شهرام زرگر / انتشارات نيلا / نمايشنامه

سوار بر سورتمه ي آرتور شوپنهاور / ياسمينا رضا / حامد فولادوند / انتشارات عطايي / نمايشنامه

خانه اي در دشت / اي . ال. داكتروف / مهرشيد متولي / انتشارات ترگمان / داستان كوتاه امريكايي

پس لرزه / هاروكي موراكامي / سما قرايي / نشر قطره / داستان كوتاه ژاپني

گرسنگي / كنوت هامسون / سيد حبيب گوهري راد / نشر رادمهر / رمان نروژي

كاروان ته كوزه ي شير/ فرانتس هولر / ناصر غياثي / نشر چشمه /  داستان هاي گروتسك آلماني

چاقوي شكاري / هاروكي موراكامي / مهدي غبرايي / نيكو نشر / داستان كوتاه ژاپني

گربه هاي آدمخوار / هاروكي موراكامي / مهدي غبرايي/ نيكو نشر / داستان كوتاه ژاپني

 پ.ن: نقد روانشناسی زن در ریگ روان هم اصلاح شد می تونید در چند پست پایین بخونید.

پ.ن 1: يكي از دوستان در فيس بوك اين رو  نوشته بود يه جورايي تحت تاثير قرار گرفتم : " چرا آدمها به جای اینکه یک دفعه بروند و گورشان را گم کنند قطره قطره از شیر چکه می کنند؟ "

پ.ن 2: وقتي تعطيلات كريسمس با شب سوم فوت مادربزرگ رئيسمون مصادف ميشه مزه ميده در غياب رؤسا ي شركت با همكارا بگو بخند راه بندازي و هي دم به ساعت استرس نرخ يورو دلار و تخليه و بارگيري و چونه زدن و جيغ و داد پاي گوشي تلفن را  نداشته باشي. نمردم و بالاخره روزي رو ديدم  كه يك بار تو اتاقم با رزيتا بشينيم و به جاي محاسبه ي پيش كرايه پس كرايه از من اين عكس رو بگيره. والله... 

پ.ن3: كف بزنيد برام بالاخره بعد پنج سال سه كيلو به وزنم اضافه شد.  

پ.ن 4: يادم نمياد آخرين باري كه تلويزيون تماشا كردم كي بود ولي خوشحالم بعد سالها بالاخره از يه سريال شبكه يك خوشم اومده و هر شب بدو بدو شام ميخورم و ظرفها رو قبل ساعت ده ميشورم و آماده ي تماشاي سريال «تا ثريا» ميشم. شايد به خاطر بازي خوب هومن سيدي و آزيتا حاجيان باشه شايد هم نميدونم يه جورايي خوشم مياد از اين زنهايي كه توي زندگي اينقدر قوي و صبور و با پشتكارهستند. هر وقت سريال رو مي بينم فقط به اين فكر مي كنم من پنجاه سالم بشه چه جور شخصيتي خواهم داشت؟؟ صبور؟ نازنازي؟ خانواده دوست؟ بي حوصله؟ فداكار؟ پولدار يا بي پول؟ تنها؟ غرغرو؟ داراي روحيه جوان ؟ تنبل يا پر انرژي؟ نميدونم...

 

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۰/۱۰/۰۶ساعت 13:37  توسط لیلی   | 

 

 

در تصوف يهودي مي گويند بايد خدا را تكان داد تا بيايد.

توي اين مدت پراكنده كتاب خوندم. كلا مثل آدم كوكي ها شدم ... مني كه اونهمه كتاب مي خوندم الان مطالعه ام اونقدر كم شده كه يه كتاب كوچولو مي گيرم دستم تا يكي دو هفته كتاب رو همينجوري با خودم اينور اونورمي برم شايد مثلا توي محل كار تاكسي يا بالاخره يه جايي وقت بشه و بتونم بخونمش؛ ولي اصلا نميشه و آخر شب همونجوري يه وري مي افتم روي صفحاتش و خوابم مي بره تا صبح. بعد مدت ها زحمت كشيدم و يه كتاب 154 صفحه اي از ياسمينا رضا خوندم. قبلا از اين نمايشنامه نويس «خداي كشتار» رو مطالعه كرده بودم و اين بار اولين رمان اين نويسنده ي فرانسوي را خواندم. و دست آخر به اين نتيجه رسيدم كه نمايشنامه هاي ياسمينا رضا خيلي دلچسب تر از رمان اوست. رمانش هم حالت حديث نفس و تك گويي يك كاراكتر دراماتيك را داشت. نام فرانسوي كتاب Une Desolation است و تا جايي كه سواد فرانسوي من قد ميده عين اين عبارت در زبان انگليسي هم موجود است ٬حالا من موندم چرا مترجم عزيز آقاي داود دهقان عبارت به اين سادگي را دور سرشان چرخاندند و «حرمان» ترجمه كردند؟ البته متن داستان بسيار خوب ترجمه شده ولي اگر مثلا يك فردي توي قفسه ي كتاب فروشي بچرخه و از قبل هيچ شناختي از ياسمينا رضا نداشته باشه محال است كه نام اين كتاب كوچولو خواننده را به سمت خود دعوت كند. و اگر بخواهيم خيلي كلاسيك طبق ديدگاه هاي Horace به داستان نگاه كنيم٬ Form  و Content با هم در تعامل نيستند. يعني منظورم اين است كه شكل ادبي قوي با اين مفهوم مدرن اصلا هماهنگ نيست و من نمي فهمم چرا بايد موضوع تنهايي اينقدر لحن ادبي به خودش بگيره. تك گويي ذهني شما آيا قالبي ادبي داره مثلا وقتي همسرتان غر مي زند؟ وقتي دوست دختر يا پسرتان به شما خيانت مي كند؟ وقتي رضايت جنسي نداريد؟ وقتي با خدا و كل بشر دست به يقه شديد؟ من در اين پست خيلي كوتاه در مورد كتاب يه توضيحاتي ميدهم و بعد جملاتي را از داخل متن منعكس مي كنم كه به نظرم حداقل براي خود من جاي تامل داشت.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۰/۱۰/۰۳ساعت 11:25  توسط لیلی   |