لذت متن

ذهنم مانند لباس ژنده ی روی بند در باد سرد, بالا و پایین میرود.

 

نقد از : ليلي مسلمي

كارشناس ارشد زبان و ادبيات انگليسي

دوريس لسينگ (برنده ي جايزه نوبل ادبيات 2007) سهم بزرگي در تغيير بينش ما نسبت به جهان داشته است. او غالبا اولين كسي بوده كه در داستانهايش درباره ي موضوعاتي صحبت كرده كه ديگران هنوز به آن توجهي نداشته اند. براي او هيچ چيز بي معنا نيست چون هيچ گاه اين انديشه را نپذيرفته كه جهان بيش از آن پيچيده است كه به بيان در آيد. او آزادانه به درون و بيرون خود سفر مي كند و نامرئي به هرجا وارد مي شود. معمولا ابتدا به شخصيت هاي داستان هايش از بيرون مي نگرد و سپس به درون آنها راه مي يابد تا تخيلات آنها را نشان دهد و توهم آنها را به تدريج از ميان ببرد. عرصه ي كار لسينگ از واقعيت به افسانه، از بررسي هاي روانشناختي به خودشناسي و از عقل و منطق به تخيل جا به جا مي شود. او با دركي اشراقي تحولاتي چون سقوط يك امپراطوري تا سرنوشت زمين پس از جنگ اتمي را به تصوير مي كشد و بدين ترتيب آزادانه در تخيلات خود حركت مي كند.

چارلز واتكينز- يا شخصي كه به نظر مي رسد چارلز واتكينز باشد – بيماري است مبتلا به فراموشي كه در بيمارستاني رواني بستري است و در آنجا گرفتار اوهام و هذيان گويي مي شود. گاه به ياد مي آورد و گاه دچار آشفتگي هاي ذهني و حتي جسمي مي گردد كه در نوع خود قابل توجه است. وقايعي كه خطرناك، مهم ، واقعي و شايد اسطوره اي هستند. او يا مسافري است از دنياي ديگر ؛ يا پيام آوري ملحد در جستجوي بيداري خويش از واقعيت هاي دنيوي كه در آن زنداني شده؛ يا شايد ديوانه يا بالعكس نابغه اي مبتلا به فراموشي است كه به نبرد با خاطرات و احساسات و ترس هايي برخاسته كه در ناخودآگاه ذهنش جرقه مي زند. دو پزشك هم به طور متداول بر بالين او حاضر مي شوند و به اوضاع او رسيدگي مي كنند اما هردو در مورد علائم بيماري و معالجه آن و تجويز دارو و يا حتي واكنش بيمار به داروهاي تجويزي با يكديگر موافق نيستند. هم بيمار و هم خواننده در تلاطم ترس و ابهام، در حلقه محاصره ماجرايي از دنياي خارج و دنياي درون قرار مي گيرند  و اين در حالي است كه مي توان قتل  عامي را باور كرد كه قرار است در ابتدا يا آخر تمدن ما اتفاق بيافتد، داستاني وحشتناك مربوط به جنگ دوم جهاني، سرنوشتي دستخوش طوفان بر روي قايق نجاتي در اقيانوس و الهامي از سوي خدايان براي بيداري انسان ها در حاليكه به درك و پيشبرد آگاهي انسان تاكيد مي كند. كتاب « رهنمودهايي براي نزول در دوزخ» داستان عقايد و عملكردها است و به شكل جسورانه اي چالش برانگيز و تجربي است. دوريس لسينگ نويسنده ي اين رمان در عين حال كه خواننده را مجذوب داستان خود مي كند، موجب برانگيختگي افكارش هم مي شود.

در ابتداي داستان ما هيچ چيز از چارلز واتكينز نمي دانيم چون اصلا نمي توانيم چيزي در موردش بدانيم. او يك معماست، فردي است كه كاملا حافظه اش را از دست داده و به هيچ گونه معالجه پزشكي هم واكنش نشان نمي دهد. او تلاش مي كند تا ما را به درون ذهنش بكشد تا كليد هستي خويش را پيدا كند، اما به نقطه اي ختم مي شود كه كاملا گيج كننده است. خواننده يك سري داستان را مي خواند كه به نظر مي رسد تمام آن خاطره هاي شخصي خود چارلز باشد كه كاملا باوركردني و مربوط به خود او است ولي اين شخصيت، چارلز واتكينز نيست كه دكترها تصور مي كردند. يا شايد هم خود او باشد اما او فردي ديگر در جايي ديگر است. اين قسمت كه در برگيرنده نيمي از داستان است، به مطالعه ديوانگي و بيگانگي مي پردازد. به تدريج كه داستان پيش مي رود، پزشكان گذشته ي او را بررسي مي كنند و با افرادي از گذشته ي او ارتباط برقرار مي كنند مانند: همسرش، معشوقه اش، هم نشين دوران جنگ او، همكارانش و ... و هركدام به نحوي بر ابعاد مختلف فردي كه به نظر شخصيت پيچيده اي دارد، سايه مي اندازند. چارلز فردي نيست كه بتوان راحت به او علاقه مند شد، اما هرچه كه داستان به جلو پيش مي رود متوجه مي شويم كه هر چند او از لحاظ شخصيتي گمراه كننده به نظر مي آيد اما در عين حال فردي بسيار افسون گر است. با آنكه او فردي تحصيلكرده و استاد درس كلاسيك است اما در حال حاضر در داستان وضعيت روحي اش تا حد درماندگي متزلزل شده است. به طور كلي به نظر مي رسد كه او در تقلاست تا چيزي بيش از خويشتن و خود بداند، چيزي فراتر ، مثلا شايد به دنبال رستگاري يا شادي انساني و يا دانشي ژرف تر و گسترده تر از حقيقت انساني مدنظرش باشد. اين داستان با يك تصميم غير منتظره و نتايج بسيار مهمي نه تنها براي او بلكه براي همه ي ما به پايان مي رسد و همه در پايان اين پرسش را مطرح مي سازيم كه: جايگاه جنون و سلامت عقل كجاست؟

درونمايه اي كه لسينگ در اين داستان مطرح مي سازد نوعي آگاهي است كه حقيقت وجودي ما را تعريف مي كند و از آن مهم تر باريكه راهي است كه اذهان ما تمايل دارد به تحليل آگاهي و حقيقت آن بپردازد. در جامعه ما، ديوانگي ترسناك است و فرد ديوانه بايد در اتاقي در بسته زنداني شود و دور از چشم عموم باشد؛ اما لسينگ در اين داستان به همه ما نشان مي دهد كه تصورات و انديشه هاي يك بيمار رواني لزوما هميشه ياوه گويي هاي بيهوده يا پريشاني افكار نيست. لسينگ چنين مطرح مي كند كه اين دسته از افراد به حقيقتي ديگر از زندگي و بعد ديگر آن پيوند خورده اند همان گونه كه در داستان آمده: «اگر تو در پس ذهنت يك غول هشت پا با چشماني قد يك نعلبكي را تصويرسازي كرده اي بنابراين اگر چنين موجودي در اعماق دريا موجود باشد ديگر تو چيزي بيشتر يا كمتر از همان تصويري كه در پس ذهنت از آن موجود ساخته اي نخواهي ديد». وقايع بخش هاي اوليه داستان به طور واضح و عيني براي چارلز واتكينز اتفاق مي افتند ولي به نظر ما بي ربط و متناقض هستند اما مي توان احساس كرد كه شايد هسته اي از حقيقت دانش و آگاهي در آن متمركز است و واتكينز در تقلاي دستيابي به آن برخاسته است.

برخي از مفسران و منتقدان بر اين باورند كه لسينگ در باب جنون و بيگانگي تئوري هاي آر. دي. لئينگ را در مطالعاتش مطرح مي سازد. از نظر لئينگ، ذهن انسان در شرايط بيگانگي، خواب، ناخودآگاهي و عدم هوشياري به سر مي برد و هر كدام از اين موارد دال بر صحت واكنش هاي گوناگوني است كه چارلز واتكينز در مقابله با معماهاي مطرح شده در داستان از خود ارائه مي دهد گويي كه استدلال لسينگ از آن جايي نشات مي گيرد كه انسان به شدت از خود و محيط اطرافش بيگانه مي شود. در داستان آمده: «بر روي زمين و حتي اطراف آن چيزي وجود ندارد كه بر خود آگاهي نداشته باشد». تماميت دنيا از لحاظ جايگاهي و زماني روشن شده است و انسان ها رابطه اي مستقيم با هر چيزي در اطراف خود از جمله مواد گياهي، حيواني و معدني در گذشته و حال دارند، اما انسان مدرن ارتباط خود را با حقايق قديمي از دست داده است. بنابراين چارلز واتكينز كه قادر نيست خودش را با دنياي بيروني و دروني اش تطبيق دهد سمبل از دست دادن كليت روان و ذهن يك انسان مدرن در جهان غرب است. شايد چون غربي ها اسطوره هاي خود را گم كرده اند و بدين ترتيب خويشتن خود را نيز از دست داده اند. عقل گرايي نقش اسطوره را به عهده گرفته و علوم تجربي هم جايگزين بخش مهمي از دين شده است و اين نكته اي است كه برخي از انسان شناسان مذهبي مانند كارل آرمسترانگ با آن موافقند. تقابل ميان عقل گرايي و رويا پردازي ما را به مباحثه سازگار با آراء او مي كشاند:« در جهان منطق، جايي براي ابهام موجود نيست اما زماني كه نكته اي مبهم شد به گونه اي كه خواسته يا ناخواسته بر ما اثر گذاشت و دنياي بيروني و ذهني ما را دچار اختلال ساخت، آنگاه خلاصي از هرگونه ابهامي خود منجر به ابهام مي شود».

لسينگ در اين داستان يك پله بالاتر از تقابل دوگانه ميان منطق/ابهام مي ايستد و اذعان دارد كه داستان تنها بر محور تقابل ميان اين دو مورد نيست بلكه اصولا اين تقابل دوگانه، در مفهوم و جايگاه انسان صورت پذيرفته است. تنها مسئله اي كه لسينگ بر آن تاكيد به سزايي دارد، طبيعت باور انساني و شيوه اي است كه ما انسانها در دنياي مدرن در پيش گرفته ايم و به جلو حركت مي كنيم حال آن باورها مي تواند ديني، الحادي و يا غيرعرفاني باشد. به نظر لسينگ، در هر شيوه اي حقايق خاصي نهفته است كه در ابتداي امر مورد بحث قرار نمي گيرد و اختلاف عقيده اي برآن وارد نيست. پرسش لسينگ در داستان اين است: « منكران دستورات الهي به كجا راهي مي شوند؟» آخر داستان آنجايي كه لسينگ با تاكيد بر منطق و دانش به توصيف بشري مي پردازد كه فرصت خود را براي يافتن شادي از دست داده اند مي توان چنين نقد كرد كه نويسنده در اين بخش خواستار بردباري انسان در برابر حالت تعليق است كه اصلا به معناي بي ايماني نيست و نسبت دادن همه ي اين باورها به كفر، نشانه ي قضاوت عجولانه در آثار لسينگ است. در حاليكه مسئله ي اصلي در اين داستان آن است كه لسينگ به هنگام جستجوي مجدد در انديشه و تطبيق ديدگاهي جديد، گامي فراتر از تفكرات عقلاني برداشته است و شك گرايي مفرط در آن به چشم مي خورد. براي مثال او در جايي از داستان چنين اشاره مي كند: « بهتر است ديوانه باشيم اگر كه بهاي سلامت عقل آن است كه توده ي سنگيني از سستي و كرختي را بر دوش بكشيم و سنگين اما بدون بصيرتي خاص در زندگي پيش رويم». آخر داستان هم با چنين فرضيه مشابهي هم خواني دارد. لسينگ به هيچ وجه به خواننده اين ديدگاه را ارائه نمي دهد كه مراحل ديوانگي و جنون انسان را به جايگاهي فراتر از جايگاه فعلي ما مي كشاند بلكه بيشتر تاكيد او بر آن است كه با چشمي متفاوت به بررسي و آزمايش ديدگاههاي حاكم بر دنيا بپردازيم.

تنها چيزي كه در اين ميان حقيقت دارد آن است كه ما در اين دنياي مدرن چيزي را گم كرده ايم مثلا لذت كشف حقايق دنياي دروني كه در آن هنر، فرهنگ، علم، عشق، تغذيه، محيط زيست، ماهيت درون و ... همگي بهم پيوسته اند تا به شكل گيري نوعي تجربه بشري دست يابند. حال ممكن است از منظر دين همه ي اين پيوستگي هاي روحي، بي ربط باشند اما در دنياي دروني ما كه تحت فشار روابط سطحي و تجربه هاي آشفته ما است نوعي حس عميق حاكم است مبني بر اينكه ما انسانها چيزي را گم كرده ايم كه نسل هاي پيشين ما هم چنين چيزي را تجربه كرده اند. اين حس بيگانگي ريشه ي مدرنيسم است همين حسي كه ارتباط ما را با دنياي اطراف تضعيف مي سازد. انسان از محيط طبيعي خود فاصله گرفته است و در هوايي سمي نفس مي كشد. بدين ترتيب منازعه بر سر عقل گرايي توجه به انسان/خدا، خوب/بد و ... نيست بلكه اين بار منازعه بر سر انسان/ انسان و درون/برون است و اينكه انسان چگونه مي تواند افكار، انديشه ها، اميال و باورهاي دروني خويش را با ماهيت اجتماع و مسئوليت هاي بهم پيوسته در يك جامعه سازگار كند. دغدغه اصلي لسينگ در داستان جدايي «من» بشر از «ما» است: انساني كه از اجتماع خود جدا افتاده است و تمام منازعات ميان آگاهي و جنون يا عقل گرايي و بيگانگي تنها با اتحاد بشر براي نجات مدرنيسم و دنياي مدرن امكان پذير است.

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۸۹/۱۰/۱۸ساعت 9:28  توسط لیلی   |