
حياط خونمون پر از گلهاي بنفشه و هميشه بهار شده و توي باغچه كوچولوي زير پنجره اتاقم آوردن كاج كوچولومو دوباره كاشتن و برگردوندن سر جاي اولش. ماهي امسال رو هم رفتم با چاي صاف كن از آكواريم خونه داداشم برداشتم ... يه ماهي نارنجي- زرد تپل قنبلي... خدا كنه نميره وگرنه ژاله ميزنه عمه ليلا رو نصف مي كنه . سال 89 بالا پايينش زياد بود از لحاظ شغلي تحصيلي معنوي مادي فلسفي هرچي كه فكرشو كنيد ... ولي هزاران مرتبه بهتر از سال 88 بود. حداقلش اين حسن را داشت كه خانواده ام را صحيح و سالم دور خودم مي بينم و منتظر يه كوچولوي ديگه هستيم ... كه سال بعد همسن الان ارمين بشه و كفش جغجغي پا كنه و راه بيفته و بگه ... تاتي تاتي ... مطمئنم سال 90 سال خوبي خواهد بود چون هدفمو مشخص كردم از همين الان . مادربزرگم مي گفت: هرچي از خدا بخواي و آرزو كني به شرطي كه به كسي نگي و آروم ته دلت آرزو كني... آلله ورر (خدا ميده). من دلم مي گيره موقع سال تحويل ... واسه همين هيچ وقت نتونستم حواسمو جمع كنم ببينم چي ميخوام... فقط دوست دارم يه نوري ته دل هممون خدا روشن كنه طوريكه حس كنيم خدا ما رو ريز نمي بينه و حواسش هست كه داريم براي زندگيمون تلاش مي كنيم ... همين.
پ.ن: كتاب "خانه خوبرويان خفته" اثر ياسوناري كاواباتا آخرين كتابي بود كه در سال 89 مطالعه كردم و داستان كوتاهي از لسينگ احتمالا آخرين ترجمه امسالم خواهد بود. ياد خدا همراهتان .