
چرا درست در اون لحظه كه ميدونيم اگه خدا كمكمون كنه ايمان ما بهش 1000 برابر ميشه يهو تنهامون ميذاره و باعث ميشه سالها به قضاوت عدالتش بپردازيم و آخر سر نفهميم كه فرق ما بقيه آدمهاي روي اين كره خاكي چيه؟ دوست ندارم در مورد خداي خودم طوري حرف بزنم انگار كه مثل رئيسمون تو اتاق بغلي نشسته و داره سيگار ميكشه... دوست ندارم مثل خيلي از اون روشنفکران تازه به دوران رسیده که روشنفکری رو در دین زدگی می بینند بگم خدا اون بالا نيست بلكه زير ميزه .. لاي كتابه ... پشت شيشه عينكته و غيره ... دلم ميخواد براي من هميشه اون بالا باشه چون ميدونم واقعا مي شنوه و مي فهمه و حس مي كنه ما آدمها چه مرگمونه ... ولي درست تو همون لحظه و فقط همون لحظه وقتي تنهات ميذاره و از تو يه آدم ديگه ميسازه با تفكراتي كه ميدوني خالصانه و معصوم نيست ... نميدونم چه جوري ميشه دوباره همون آدم قبلي بود ....
پ.ن: صبح كله سحر تو اين فكر بودم.. وسط خيابون خوردم زمين. به آقايي كه كمكم كرد از زمين بلند بشم گفتم: ماشاالله به اين خدا !! نميشه حتي توي فكرت باهاش دو كلمه درد دل كني![]()
بعدا نوشت: محدثه جان این پیامکت من و دوستامو نصف شبی تکون داد: "یک انسان زن زاده نمی شود بلکه تبدیل به زن می شود". (سیمون دو بووار)