چند وقتیه دلم میخواد درباره ی اتفاقی که توی این سه هفته ی اخیر برام افتاد بنویسم... خیلی دلم میخواد بنویسم... خیلی دلم میخواد سبک بشم و دوست دارم یکی بهم بگه تصمیم ات درست بوده لیلا... ولی نمی دونم چه مرگم شده چپ و راست فریدون فروغی رو میذارم و گوش میدم و زار زار میزنم زیر گریه. دلم برای خودم تنگ شده.دقیقا برای خود خودم و فقط خودم ... دلم گرفته از دیدگاههای ادمهای اطرافم البته توی این مورد خاص اصلا نظر کسی رو نپرسیدم ولی هنوز دو دلم و حیرون موندم که ایا تصمیمم درست بوده یا نه. کاش میشد بنویسم. کاش میشد ... کاش میشد... ولی از قضاوت شدن می ترسم. از اینکه منو توی دو کلمه خلاصه کنن می ترسم. از اینکه به عمق من پی نبرند می ترسم. از این می ترسم که کسی تجربه ی مشابه این اتفاق رو نداشته باشه و بخواد منو راهنمایی کنه. نمی دونم ... فقط می دونم داغونم این روزها. چسبیدم به کتاب کافکا در ساحل و صبح به صبح میزنم زیر بغلم و تا محل کار می خونمش برگشتنی دوباره می خونمش... شب می خونمش صبح می خونمش ... دندونام هم درست شد. اونقدر مرتب و سفید شده که لبخند از رو لبام محو نمیشه. نمی دونم دیگه دلم چی میخواد!!! سرگیجه داره خفه ام می کنه این روزها. این هفته هم دوست یونانی مون هریس میاد ایران و من سه شب هتل رو به حساب شرکت رزرو کردم براشون ... اولین ملاقات حضوری مون خواهد بود ولی برعکس بقیه مهمان های خارجی مون انگار ایشون رو دهها ساله می شناسم ... حال منم چه موقعی گرفته شده هااااا ... ![]()
بعدا نوشت: