آدم احساس مي كند كه اين مرغ خيال كه هميشه در پرواز است عاقبت خسته مي شود٬ با آن تنش دائمي اش رمق مي بازد٬ زيرا آدم در عالم خيال بزرگ مي شود و از آرمان گذشته اش در مي گذرد٬ آرمان گذشته داغان مي شود و به صورت غبار درمي آيد و اگر زندگي تازه اي نباشد آدم بايد آن را با همين غبار مرده باز بسازد و در عين حال روح چيز ديگري لازم دارد و آن را مي خواهد. مرد خيال باز بيهوده خاكستر خواب هاي كهنه را زير و رو مي كند و در آنها شراركي مي جويد تا بر آن بدمد و آن را شعله ور كند و با آتش بازافروخته دل سردي گرفته ي خود را گرم كند و باز آنچه در گذشته آن قدر دلنشين و روح انگيز بود و خون را به جوش مي آورد و چشم ها را پر اشك مي كرد و فريبش شيرين بود دوباره زنده كند. هيچ مي دانيد كار من به كجا كشيده بود؟ مي دانيد من مجبورم كه سالگرد روياهاي خود را جشن بگيرم٬ سالگرد آنچه را كه زماني برايم دلچسب بود٬ اما در واقع هرگز وجود نداشت ٬ زيرا اين جشن يادآور روياپردازي هاي بي معني وهم گونه ي گذشته است٬ روياهاي احمقانه اي كه ديگر وجود ندارند زيرا چيزي ندارم كه جايگزين آنها كنم؛ اخر رويا را بايد تجديد كرد. باورتان مي شود كه حالا دوست دارم در روزهاي معين جاهايي را كه در آنها به طريقي خوش بوده ام زيارت كنم و يادشان را گرامي دارم؟ دوست دارم كه امروز خود را در هماهنگي با ديروز باز نيامدني نو بسازم و اغلب با دلي گرفته و غم زده در خيابان ها و كوچه پس كوچه هاي پترزبورگ مثل سايه پرسه مي زنم بي آنكه آنجاها كاري داشته باشم يا هدفي را دنبال كنم. و چه خاطره هايي! مثلا به ياد دارم كه همين جا درست يك سال پيش٬ همين وقت٬ همين ساعت در همين پياده رو٬ درست مثل حالا تنها و مثل حالا غمگين و سرگردان بودم. به ياد مي آورم كه آن روز هم روياهايم پر از اندوه بود و گرچه پيش از آن وضع بهتر نبود٬ با وجود اين احساس مي كردم كه زندگي پيش از آن انگاري آسان تر بود و آرام تر و اين فكر سياه اين جور به ذهنم بند شده نبود و جانم اين جور در سياهي غوطه ور نبود و اين ندامت روح آزار٬ اين غصه هاي سياه كه شب و روز آرام از من مي ربايد٬ نبود و آدم حيران است كه پس اين روياها كجا رفتند؟ و آدم از روي بهت سر مي جنباند و در دل مي گويد كه عصر چه زود مي گذرد! آدم از خود مي پرسد كه تو با اين سالها كه گذشت چه كردي؟ بهترين سالهاي عمرت را كجا در خاك كردي؟ زندگي كردي يا نه؟ با خود مي گويي نگاه كن٬ ببين اين دنيا چه سرد مي شود. سالها همچنان مي گذرد و بعد از آنها تنهايي غمبار است و عصاي نااستوار پيري به دستت مي دهد و بعد حسرت است و نوميدي. دنياي روياهاي رنگين رنگ مي بازد٬ روياهايت مثل گل هاي پژمرده گردن خم مي كنند و مثل برگهاي زرد از درخت خزان زده مي ريزند. واي٬ تنها ماندن سخت محزون خواهد بود٬ محزون است كه حتي كاري نكرده باشي كه افسوسش را بخوري٬ هيچ هيچ هيچ هيچ٬ زيرا آنچه بر باد رفته چيزي نبوده است. هيچ٬ يك «هيچ» احمقانه و بي معني٬ همه خواب بوده است.