لذت متن

ذهنم مانند لباس ژنده ی روی بند در باد سرد, بالا و پایین میرود.

 

اوهههههه چند وقت ميشه اينجا ننوشتم؟ فكر كنم زيادي تنبل شدم... البته تنبل نيستما از بس دور از جون مثل چي كار مي كنم كه ديگه از مود زندگي خارج شدم ديگه چه برسه به وبلاگ نويسي . هفته ي پيش به مناسبت ارتحاليديز منم بعد هشت سال رفتم تبريز. كلا انگار رفتم يه سياره ديگه برگشتم. اصلا هيچي مثل بچگي هام نبود ... همه ي دخترخاله ها و پسرخاله هام نفري يه ني ني زده بودن زير بغلشون .... همراه با ده كيلو اضافه وزن و پسرخاله هام هم كه موهاشون حسابي سفيد شده بود. خونه ي مادربزرگم تا حياطش دقيقا عين قبل بود ولي داخل خونه اصلا يه شكل ديگه اي شده بود. همين كه وارد فضاي خونه شدم به دختر دايي ام گفتم: پس اتاق ننه كووووووووووو؟ (ما به مادربزرگمون مي گفتيم ننه). واقعا دلم گرفت كه بعد از فوت مادربزرگم صندوق خونه ي اتاقشو خراب كردن و به آشپزخونه اضافه كرده بودن. يادمه ننه توي اون اتاقك يه صندوق داشت هميشه از توي صندوقچه اش لواشكايي بهمون ميداد كه بوي صابون لوكس ميداد. يه بار هم به اصرار ما سي چهل تا نوه قباله ي ازدواج مامانمون رو درآورد و هممون دور هم جمع شده بوديم مهريه ي خاله ها رو مي خونديم و تركيده بوديم از خنده ... آفتابه لگن مسي ... يه توپ پارچه ... يادش بخير مي رفتيم توي حياط خونشون پشه بند مي بستيم شب ها توي پشه بند مي خوابيديم. و همه ي پسرخاله هام از من يه خاطره دارن كه كلا توي فاميل اين خاطره جاودانه شده ... تنها خاطره اي كه با پسرخاله ها و دخترخاله هام يه بار ديگه مرور كرديم همين بود... ما تركها رسم داريم بعد از شام ميوه مي خوريم... يه شب خونه ي دايي ام به محض اينكه شام تموم شد دايي ام اصرار كرد : گيز خيرچا يه (دختر خربزه بخور) ... منم هي گفتم دايي به خدا من عادت ندارم ... اونقدر دايي ام اصرار كرد كه توي رودربايستي موندم و آخرسر يه قاچ بزرگ خربزه خوردم. شب توي پشه بند اونقدر حالم بد شده بود كه  سرمو بردم زير لحاف و اونقدر گريه كردم كه بنده خدا پسر دايي ام نصفه شبي بلند شد منو برد درمانگاه يه سرم بهم زدن تا حالم خوب شد. يه بار هم گوشت بوقلمون رو به اسم مرغ بهم دادن خوردم وقتي فهميدم هشدرخان (بوقلمون) خوردم درجا هرچي خورده بودم بالا آوردم. از صحنه هاي حالت تهوع من ماشالله همه تصاوير زنده توي ذهنشون زياد دارن. خلاصه اينكه تبريز هم تبريز قديم ... اینم یه عکس از من و خاله ام توی آشپزخونه ... با اينكه واقعا به يه مسافرت احتياج داشتم ولي چند تا بيزينس وارداتي از دستمون پريد به خاطر غيبت من توي شركت...  يه بار هم هريس با من دعوا كرد چون اطلاعات نادرست دادم بهش و بعدش معلوم شد اشتباه از رئيسمون بوده ... چهل و پنج دقيقه دعوا كرديم و چهار ثانيه اي آشتي كرديم . و تنها چيز خوبي كه اين مسافرت داشت اين بود كه با خاله ام رفتم بازار طلاي تبريز و واسه خودم يه گوشواره يك ميليون و نيمي تركوندم خريدم.... اونقدر خوشگله كه لاله ي گوشم داره پاره ميشه ... از خريدم راضيييييييييييييييمممممممممم شديييييييييييييييييدددد. كتاب هم كه اصلا چيز جديدي نخوندم هنوز دارم همون كتاب كافكا در ساحل رو مطالعه مي كنم... ولي چند تا ترجمه ي جديد انجام دادم كه در سايت چوك مي توانيد مطالعه كنيد. Tamam

 پ.ن: دوستانی که اسم آهنگ وبلاگمو پرسیده بودند : Burcu Güneş feat. Eflatun - Çıkmaz Sokaklar

 پ.ن ۲:جریان زپلشک آید و زن زاید و مهمان هم زدرآید رو شنیدید؟؟ جریان منه ... رفتم چشم پزشکی باید کلهم عینکمو عوض کنم ...

پ.ن ۳: مخواستن به زور منو از طرف شرکت یه ماه بفرستن دفتر آلمان شهر هاناو ... به آقای یزدانی یه لبخند گنده تحویل دادم که فکر کنم متوجه شد اینجا ایرانه و من هم دختر یک خانواده سنتی... ای بابا امان امان... والله

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۱/۰۳/۲۱ساعت 11:38  توسط لیلی   |